امروز :شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت : ۲۱:۳۸:۵۵

پایگاه خبری تحلیلی راه ملت
اولین و تنها رسانه کاملا دانشجویی استان کهگیلویه وبویراحمد

اقتصاد مقاومتی؛ اقدام و عمل

بقلم سیدغلام عباس موسوی نژاد:

تهمینه (قسمت سوم)

وقتی در آغوش مادر باشی، گرسنگی و تشنگی و هراس و نیاز، فراموشت می شود

راه ملت؛ سید غلام عباس موسوی نژاد
تهمینه (قسمت سوم)
بوی عطرِ نان، فضای محله و خانه را پر کرده بود. گرسنه وخسته، وارد خونه شدم، نای جلوتر رفتن را نداشتم. گویی پاهایم به زمین چسبیده بودند و زانوهایم یارای حرکت به جلو را نداشتند. مادرم با دست های خمیری ولباس آردی، پرشتاب و هراسان به سمت من آمد. گویی سربازی بودم از جنگ برگشته…
بوی گرمی نان گندم آمیخته با دود، چون هاله ای با مادر به استقبالم آمدند. بی توجه به سفیدی لباس آردی مادر، بی اختیار در آغوشش آرام گرفتم. با بغض زمزمه کرد” کافر بُوی !؛ نه مادر بوی”۱
نگرانی دایمی مادرها برای فرزندان وهراسناکی زندگی ناامن، نمی گذاشت مادران لحظه ای بیاسایند.
وقتی در آغوش مادر باشی، گرسنگی و تشنگی و هراس و نیاز، فراموشت می شود. گویی برطرف شدن همه ی نیازها در بوی آغوش مادر خلاصه شده و از طریق شامه به وجودت منتقل می شود. وقتی بوی مادر را حس می کنی، نیازی به هیچ دارو ودرمانی نداری. مادر هم  بغلم کرد و در آغوش فشردم و بوسیدم و به سمت نانها بردم، نان گرم و آدمِ گرسنه، منظره حرص آدمی، تماشا دارد.
به جان نانها افتادم، چون آتشی در خرمن، چون سپاه مغول در نیشابور …
نمی دانم چطور می جویدم وچطور می بلعیدم. فقط می دانم مادرم می گفت:” هونه چولم، بچه ام مُرده بی۲. مادر! آدمی کرم قیته”۳
نان گرم، هم غذا بود هم پیش غذا و هم دسِر.
به قول مادر:” نان گرم قاتُق ندارد”۴
چای غلیظِ مادر ازگوشه چاله(اجاق) و کتری دود گرفته در نیم لیوانی آغشته به گَرد آرد و چند حبه قند، بهترین قاتق نان گرمی بود که بلع لقمه های بزرگتر از دهانم را راحت میکرد و به معده خالی ام می رسانید. در انتهای پخت نان، معمولا چند نان ضخیم تر که با دو مشت خمیر درست می شد و بَل بَل۵( bal bal) نام داشت، پُخت می شد. مشتی کَلَه خُنگ۶(kale khong) یا کُنجِد، گاهی لذت بَل بَل ها را دو چندان می کرد. مثل نان خاش خاشی های امروزی… اما لذت شکستن کَلَه خُنگ زیر دندان وصف دیگریست…
شکمم که سیر شد، احساس می کردم نگاهم عوض شده ودنیا رنگ بهتری پیدا کرد. گرسنگی مانند حرص و طمع، نگاه آدمو تغییر می دهد و اجازه حظور افکار منطقی را نمی دهد. بشر هروقت بر اساس گرسنگی تصمیم گرفت، تصمیمی ناروا ونادرست گرفت…
به دستور مادر، دو بَل بَل برای پسرِخاله حلیمه بردم. صدایش که زدم از ساختمان قدیمی بیرون آمد. دیوارهای ضخیم یک متری، سقف های هشتی و سنگ وگچی بدون یک تکه چوب و آهن،  سالهاست که درهم تنیده و محکم و استوار، دست به دست هم داده بودند وسالها در آغوش هم خفته وپناهگاه مردم روستا شده بودند. می توانستی از جنوب روستا تا شمال آن در محیطی سرپوشیده حرکت کنی. این بناهای قدیمی، احتمالا از دوره صفویه احداث شده وبه ساختمانها معروف بودند. همیشه نمناک و شوره زده بودند. از بس دیوارها ضخیم بودند، فکر می کردم حتی آتش جهنم هم نمیتواند نم این ساختمانها را خشک کند. علی بوی نم می داد، با آفتابه مسی آبی به دستان ظریفش ریخت و بَل بَل ها را گرفت.
در فصل بهار وتابستان که فصل زادو ولد حیوانات بود و دوغ و کره زینت بخش سفره های مردم، گاهی بَل بَل ها را با کَره چرب می کردند. کَله خُنگ و کره با خاکِ قند، بهترین آپشنی بود که برای بَل بَل طراحی شده بود. چه مزه فراموش ناشدنی ای…
غذایی رؤیایی که خیلی از هم سن وسالهای من، هنوز مزه اش را به خاطر دارند.
از مادرم قول گرفته بودم که داستان زندگی اش را برایم تعریف کند. بساط پخت نان که جمع شد با اصرار وخواهش به تعریف وادارش کردم. سرم را روی پایش گذاشتم. دستهای استخوانی وزبرش را لای موهایم مانند شانه ای می چرخاند. آه سردی کشید که همچون سفیرگلوله ای وجودم را درنوردید.  هرجمله اش با ضرب المثل وکنایه ای همراه بود.
چی بگم مادر! زندگیمون که تعریفی نداره. به قول استادقدیم:
چه گویم که ناگفتنم بهتره.
زبان در دهان، پاسبان سره…
می ترسم چیزی بگم که دلتون را درد بیارم…
– بگو! مادر لطفا!!!
– کبوتر بچه بودم، مادرم مُرد
مرا دادن به دایه، دایه هم مُرد
مرا با شیر گاوی پروریدن
از اقبال بدم، گوساله هم مُرد…
نمی دونم بعد از فوت پدرم، چند ساله بودم که زمستانِ سردی پیش اومد. هنوز سالگرد حمدالله نشده بود. ما هم دو ضعیفه بودیم بی برادر با مادرم که اونهم داغ بسیار دیده بود. چهل شبانه روز مادرم سُرفه وناله می کرد و خون بالا می آورد. هم ما خسته بودیم و هم اون.
مادر من و ابوالفضل و محمود، بافاصله سه روز از هم مُردن. می گفتن تُوگَپ گرفتن۷(tovegap) تب بزرگ.
معنی مرگو نمی دونستم. اما فکر نمی کردم روزگار اینقدر بی رحم باشه که مادر دو تا دختر بی برادرو بگیره. وقتی از شیب تند دوریزگون۸(dourizgon) به خانه بر می گشتم، سرما مثل سیخ توی استخونمون فرو می رفت. ستاره خواهر بزرگترم، گریه کنان، مرا به سمت خانه دایی یعقوب می کشوند. پناهگاه دائمی من وخواهرم.
حمدالله وعبدالله برادران ناکامم، قبلا داغشان را به دل مادرم، گذاشته بودند. عبدالله از کوه سفید پایین افتاد. گربه وحشی هم گلوی حمدالله را برید. به قول زن دایی: نافمو غم بریده و پلمه( گیسویم)غصه۹…
وقتی مادرم را برای غسل کنار چشمه بردند، هنوز موهایش کوتاه بود. برای دایی حمدالله، همه زنها گیسویشان را بریده بودن.
مزار برادرم حمدالله خرمن مو شده بود از گیسوی زنا و دخترای فامیل. حالا ستاره برای من هم پدر ومادر بودو هم برادر.
موقع خواب، تازه متوجه شدم که وقتی مادرم مرده، چقدر هوا سردشده بود.
لحاف دایی یعقوب، من وجمشید وجهانگیر را گرم نمی کنه. دختر بی مادر، اگر سرش به ثریا برسه، مغمومه.۱۰
شروع کردم به گریه کردن.همون موقع شب بلند شدم وبه سمت قبرستان رفتم. جهانگیر دستم را گرفت وچراغی برداشت وتا قبرستان همراهیم کرد. انگار تازه فهمیده بودم که مادرم مرده و تنها شدم. کنار قبر مادرم دراز کشیدم ، تا بیدار بودم گریه کردم. خواهش های جهانگیر در من اثری نداشت. فردا صبح که بیدار شدم آفتاب بیرون آمده بود. دیشب روی قبر مادرم خوابم برده بود جهانگیر کولم کردو به خانه آورد…شاید اولین صبحی بود که خورشید، قبل از بیداری من طلوع کرد، اولین باری بود که نمازم قضا شد و از خودم خجالت میکشیدم، دیگه یادم نمیاد…
پشت خونه دایی یعقوب خونه دایی رشید بود. لابلای پرچین خونه شون نشستم وبا چاقو گیس هایم را بریدم. بعد از مادرم گیس را می خواستم چیکار؟ از ترس ستاره گیسهام را لای پرچین قایم کردم. مادرم می گفت اگر نامحرمی مویتان را ببیند باهمون موهاتون در جهنم آویزانتان می کنن.
البته بهتر بود که گیسهامو بریدم. کوتاه که باشن راحت تر شسته میشن. دختر بی مادر، مقصر همه مشکلاته. از فردا هر دختری سرش شپش بگیره میگن کار من بوده…
با جمشید وجهانگیر و عبدالرشید و همت الله رفتیم دنبال گوسفندا. گوسفندای ما وتامرادی ها معمولا با هم برای خوردن آب می رفتند و گاهی با هم قاطی می شدن. به همین خاطر هرکسی گوسفنداشو یه رنگ خاصی یا علامتی می زد که بتونه بشناسه…
پسرها در ساعت بیکاری و استراحت گوسفندا، بازی می کردن. ما هم تماشاچی بودیم و معمولا پشم می ریسیدیم. زن روستایی، باید موقع چرای گوسفند حواسش به بچه باشه و موقع نگهداری بچه حواسش به غذا و موقع پختن غذا به مرغها وبزغاله ها برسه…
حدود دوسال از مرگ مادرم گذشته بود و کم کم داشتم به شرایط بی مادری، عادت می کردم. به قول زن دایی، داشتم شکفته می شدم. دارا پسر عموی مادرم، به ستاره اشاره کرد که منو می خواد. ولی نباید پیش قمر اظهارش می کرد. چشمای قمرخانم این قدر شور بود اگر به سنگ می گفت قشنگه، از وسط دو نصف می شد.
بهار بود وعلف تا کمرمون بالا اومده بود. پسرا بازی می کردند. من و گل بس و حلیمه و گوهر، توی علف ها دراز کشیده بودیم و با چوب های کوچکی که زیر درخت ریخته بود بازی میکردیم و از آرزوهامون برای هم می گفتیم. من آرزو داشتم که مرد زندگیم از کمرکش کوه پا۱۱(paat) با یه اسب سفید از راه برسه و بره خونه دایی یعقوب. انوقت من می دونستم که برام خواستگار اومده… بقیه دخترا هم آرزوهاشونو می گفتن حلیمه می گفت: آرزومه که نامزدم خیلی قد بلند باشه تا بتونه انجیرهای درخت عمو رشیدو برام بچینه. گوهر همیشه رویاهای خاصی داشت ، می گفت: آرزومه نامزدم چشمه را بیاره روی تپه دوریزگان و یه جوی آب بکشه توی خونه مون که نخواد هی توی این شیب بری و مشکو پر کنی و توی سربالایی نفست دربیاد تا برسی خونه…
قمر زن داییم به آرامی از کنارمون گذشت و باخودش چیزی را زمزمه کرد، یه دفعه احساس کردم سیخ داغی رفت توی چشمم. یه رعد وبرقی توی سرم روشن شد، سرم ترکید، نمی دونم چی شد. فرداش که بهوش اومدم، چشمم داشت می سوخت. گریه می کردم بدتر می شد. گریه نمی کردم، بدتر و بدتر می شد. دایی یعقوب که نمی تونست منو به دکتری در شهرهای دور برسونه ،مجبورم کرد که روی تختی که باچوب برام درست کرده بودن، دمر بخوابم. اینجوری خونابه چشمم می ریخت پایین وکمتر اذیت می شدم.
– مادر دوباره آهی کشید که پُربود از آرزوهای برباد رفته اش. موهای زرد و کرکی دستهایم را دیدم که سیخ شدند، من گریه می کردم و او از رنج ها وتنهایی هایش را به رشته سخن می کشید. شاید تلخ ترین رنج بشریت، شنیدن رنج های مادر باشد….
– حدود یک ماه، روی همون چارپایه بودم تا درد چشمم کم شد. می دونستم چشم شورقمر، کار خودشو کرده و دیگه برای من چشم نمیشه. بدتر از درد چشم، دواهای حکیم بود که جز سوزش چشمم و جمع شدن مگس ها و اذیت کردنم هیچ سودی نداشت. صدبار گفتم من که می دونم کور شدم، دیگه آزارم ندید.
بعد از یک ماه، حس می کردم، پلکم تکون می خوره اما هیچی نمی دیدم. برای اینکه سمت چپو ببینم، مجبور بودم بچرخم… دیدن دنیای اطراف و همه مردم با یک چشم مکافاتی تموم نشدنی بود!
رنج نامه مادرم ادامه داشت. من و تهمینه، مثل ابربهار گریه می کردیم. تازه فهمیده بودم که یک بازی کودکانه چوب بازی، می تواندچه عواقبی برای دختر نوجوانی داشته باشد که رنج های عالم به جانش حمله ور شده بودند… مادرم می گفت و می گریست. به قول خودش، حسرت می خورد و غصه قی می کرد….
با تکانهای خواهرم تهمینه از خواب بیدار شدم. دیشب خوابم برده بود و مادر، قصه اش را ناتمام گذاشته بود…
پانوشت ها:
——–‐——
۱- کافر بوی نه مادر بوی: کافر باشی مادر نباشی.
عذاب مادر بودن دردنیا، از عذاب کافر بودن در آخرت بیشتراست. کنایه از رنج بسیار مادران منطقه است.
۲- هونه چولم بچه ام مرده بی: نوعی نفرین،  خونه ام خراب بشود پسرم از گرسنگی مرده بود. یاخونه ام خراب بشود که بچه ام به این روز افتاده است.
۳- آدمی کرم قیته: انسان مانند کِرم وابسته به غذاست. آدمی کرم غذاست. اگر غذا نباشد آدمی می میرد.
۴-قاتُق: خورِشت یا خوردنی همراه نان.
۵- بل بل: نان دوبل. استفاده ازدو مشت خمیر به جای یک مشت که موجب ضخیم تر شدن نان میشد. چون در نان نازک نمی شد کنجدیا کلخنگ یا افزودنی اضافه کرد ناچار بودند نان را کمی ضخیم تر کنند.  نان هایی مانند سنگک، بربری که کنجد اضافه می کنند.
۶- کله خُنگ: میوه ای کوچک از خانواده پسته وبنه که دارای پروتیین و پوستی نازک تر از بنه وپسته دارد و آنرا با پوست می جوند و می خورند. به عنوان یکی از اجزای تشکیل دهنده آجیل در زمان گذشته است.
۷- توگپ: تو یعنی تب. گپ یعنی بزرگ وطولانی. بیماری تب طولانی وکشنده که باعث مرگ ومیر زیادشده وگذشتگان می گویند خیلی تلفات انسانی داشت
۸- دوریزگون: روستایی درفاصله حدود ۱۳ کیلومتری شمال شرقی دهدشت.
۹- نافمو غم برید وپلمه غصه:  قدیما معتقد بودند که اگر کسی ناف نوزاد را ببرد، خصوصیات روحی اش به کودک منتقل می شود. این ضرب المثل بیان کننده این است که چون غم نافم را بریده، سرگذشتم غم انگیز است و گیسویم را غصه بریده و همیشه غمگین وعزادارم.
۱۰- مغموم: غمگین، اسم مفعول از غم، غم زده.دختر بی مادر اگر به بالاترین مقامها دست یابد، باز هم پکر و غم زده است. نوعی بیان جایگاه مادر در نظر دختران است.
۱۱- پات : کوهی کم ارتفاع در شرق وشمال دوریزگون، از رشته  کوههای زاگرس
نویسنده : سیدغلامعباس موسوی نژاد

منتشر شده در :2020/08/01 - 03:08|شناسه خبر: 60134 246 بازدید
گزارش خطا:

اخبار و سوژه های خبری خود را برای راه ملت ارسال کنید:

صفحه ارسال خبر - یادداشت

ایمیل گروه خبری راه ملت: [email protected]

تماس مستقیم : 09120139712

نظرات

ارسال نظر جدید

  • آخرین اخبار

آخرین اخبار استان

حمایت می کنیم


ساخت انواع وبسایت
بالای صفحه