امروز :شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ساعت : ۰۵:۳۷:۰۷

پایگاه خبری تحلیلی راه ملت
اولین و تنها رسانه کاملا دانشجویی استان کهگیلویه وبویراحمد

اقتصاد مقاومتی؛ اقدام و عمل

بقلم سید غلامعباس موسوی نژاد:

تهمینه ( قسمت چهارم)

فردا شب، دوباره از ما اصرار واز مادر انکار تا دوباره سُفره ی دلش را بگشاید و از لقمه های تلخکامی اش، کام مارا با خوشمزگی تعریف کردنش، شیرین کند. بالاخره آغاز کرد…

راه ملت؛ سید غلامعباس موسوی نژاد
تهمینه ( قسمت چهارم)
مادر که نمی خواست بیش ازاین خاطر آرام و بی دغدغه بچه هایش را آزرده کند، ماجرای بازی کودکانه جوانان و نابینا شدن اتفاقی اش را خیلی مختصر توضیح داد. ظاهراً دوست نداشت بچه هایش بیش از این، رنجیده شوند. گویی، نمی خواست باعثِ این اتفاق را معرفی کند، شاید موجب بحثی در روستا و دل چرکینی بین فامیل شود.
فردا شب، دوباره از ما اصرار واز مادر انکار تا دوباره سُفره ی دلش را بگشاید و از لقمه های تلخکامی اش، کام مارا با خوشمزگی تعریف کردنش، شیرین کند. بالاخره آغاز کرد…
– پسرم ! آدمی می بایست پُهل باشه. می دونی یعنی چه؟ من وسط حرفش پریدم گفتم: مامان جان منظورت پُل هست نه پُهل…
– پسرم ! پُهل، یعنی ملایم، بارکش. یعنی بین دوطرفو وصل کنی. یعنی اگر کسی نااهل باشه کوتاه بیایی، یعنی غرور نداشته باشی و بذاری نااهل عبور کنه. یعنی ملایم حرف بزنی تا کافر و مسلمون ازت راضی باشن.
گفتم: مادر جان من که حاضرم بمیرم ولی غرورم حفظ بشه.
– پسرم!! غرور یعنی جوانی، یعنی جاهلی. به قول استادِقدیم۱، یه نفر دیونه، توی کوچه داد می زد: کنار برین! کنار برین! جوون می خواد رد بشه.
بچه ی جوون، فقط یه روی سکه را می بینه…خلاصه وقتی فهمیدم کی چوبو پرتاب کرده که خورده توچشمم، نفرینش کردم. نذر کردم که دستش فلج بشه. همون شب مادرم اومد به خوابم وگفت: دخترم ببخش تا خدا بهت ببخشه. منم بخشیدمش ولی، چند شب بعد از اون ماجرا، بچه روباهی بالای ده شروع کرد به وَلَقه۲(valagheh) زدن. ستاره گفت یه جوون از ده خودمون می میره. روز بعدش، همون پسره از کوه پرت شد و ناکام از دنیا رفت.
خواهراش منو مقصر مرگش می دونستن، تا سالها چپ چپ بهم نگام میکردن،‌ البته هنوزم  که هنوزه، خیلی میوونه ی خوبی نداریم.
آخه قبل از اون، یه بار محمودِ دایی رشید، کتکم زد. منم نفرینش کردم. شب تا صبح از درد دستش، پلک روی هم نذاشت. دخترا بهم می گفتن، زبونت سیاهه. نفرینت می گیره…
اون سال با هر بدبختی وبیچارگی که بود، تموم شد.
ستاره، مثل ماه شب چارده، بین دخترا می درخشید. ابروهای کَمونش تا نزدیک شقیقه اش اومده بود.
قدش، مثل چِناربلند بود. وقتی راه می رفت مثل کَبک نرم و تند و سبک قدم ورمی داشت.
بی بی صاحب جان تُرک، توی سردسیر(ییلاق) روی چونه و ابروهاشو خالک کوبی کرد. می گفتن هرکی سردرد وچشم درد داره اگر خالکوبی کُنه، خوب میشه.
انگشتاش مثل قاب نی هفت بند، بلند وکشیده بود. وقتی گیسوی دخترها را می بافت، انگار قالی کرمون می شدن، ظریف و پُرچین و خوشگل…
روی هر انگشت ستاره یه ستاره خالکوبی شده بود.
هرجا که می خواستن خال بکوبن، با زغال خط می کشیدن که نقش مشخص بشه، بعد پودرِ زَهره ی خشک شده خرس، میخک، آویشن و زغال بلوط را آسیاب می کردن تا حسابی نرم بشن، بعد با یه پارچه نازک الکش می کردن که پودرنرمش جدا بشه مث سُرمه چشم. چندتا سوزن نازک قمشه ای کنار هم می بستن و آروم آروم ضربه می زدن. خونِشو با یه پارچه تمیز پاک می کردن و پودر نرم را روی زخم می ریختن تا رنگ حسابی به خورد زخم بره و تاعمق پوست نفوذ کنه. وقتی که زخم خوب می شد، رنگ زیر پوست می موند و نقش می گرفت.
ستاره با همه دخترا فرق داشت، بیشتر خلقیاتش مردونه بود و کارهای مردانه می کرد. شاید، اولین دختر سیدی بود که تفنگ حمایل شونه اش بود. هرچقدر دخترای سادات رضا توفیق، مظلوم و سربزیر بودن، ستاره جسور و بُرنده بود. چارقدش را بالای پیشانی می بست و قطارِفشنگ به کمرش بود. مثل پلنگ از کوه بالا می رفت. کسی جرات چپ نگاه کردن بهش نداشت. روی خوش به هیچکس نشون نمی داد… مثل مردها از شخم‌زمین تا برداشت گندم و جو و حتی جمع آوری هیزم از کوهو براحتی انجام می داد…
من از یه چشم نابینا بودم و جرات نمی کردم جایی برم. مردم ما هم دنبال عیب دیگران بودن. محمود که کوتاه قد بود، بهش میگفتن محمود نخودی. اکبر که قدش بلندبود بهش میگفتن اکبر چنار. من هم که از یه چشم نابینا بودم دختر کوره، صدا می زدن. یه دختر بی مادری که چشمشو از دست داده بود و مجبور بود تا آخر عمر با همین یه چشم دنیا و مردمُشو تحمل کنه. یه روز دوره گردِ مُلابنویسی به نام شامَلو اومد توی ده. کتابشو باز کرد و صفحه بخت منو برام خوند. گفت: زندگی سختی داری، هرچی گفت، روزای خوبی که دلم باهاش آروم بگیره توی دفتر بختم نبود. جوری بهم نگاه میکرد و میگفت که انگار من مقصر این بخت بدِ خودم بودم.
شب که خوابیدم، بختمو خواب دیدم، یه آدمِ چاقِ سیاه سوخته ی بد قواره بود که توی یه کانال خوابیده و سر و روش پر از لجن بود. هرچه هُلِش می دادم و هرچه دعواش می کردم، فقط می گفت: خوابم میاد، خوابم میاد. هرچه اصرار کردم از کانال بیرون بیاد و روی خاکا دراز بکشه، قبول نکرد. بیدارکه شدم، دوست داشتم بمیرم. فکر کردم برم یه جای دوری که کسی پیدام نکنه. رفتم زیرِ درخت بلوطی که پایین امام زاده توی درّه بود. با امام زاده شهربانو خداحافظی کردم. وِریس۳(veris ) را به درخت بستم که خودمو دار بزنم.
از اونجائیکه این کار به دل خودم هم نبود  با میل ورغبت اینکارو انجام نمی دادم و از مکافات اون دنیا و حرفای مردم پشت سر خونواده و فامیل می ترسیدم، نمی دونم چجوری بَستمش. می گفتن کسیکه خودشو بِکُشه، جهنّمیه و نمازمیّت و فاتحه نداره…
وریس باز شد و افتادم و پام لَنگ شد. کور بودم، شَل هم شدم. از بس بی بی گل جوون بود، صورتش آبله درآوُرد۴. زدم زیر گریه و به حال دل بی برادرم و حال روزِ خودم گریه کردم. گُل بس که با الاغِ عبدالکریم، هیزم آوُرده بود، صدامو شنید و اومد کمکم و منو تا خونه برد. ستاره بدون هیچ کلامی، روی قاطر سوارم کرد و کلاف بزرگی از بند سفید، در خورجین گذاشت و منو بُرد پیش مُلاشکری . تارسیدیم خونه مُلاشکری، پام اندازه یه مَشکِ باد شده ورم کرده و سیاه وکبود شده بود.فکر نمی کردم بتونم دیگه با این پا راه برم. وقتی به خونه مُلا رسیدیم، کنار پرچین کلاف بند را به صولت دخترش داد که هدیه ای برای جبران زحمتش باشه.
مُلاشکری، نگاهی به پام انداخت و انگشتای زبرش را روی ساق پام گذاشت و فشار می داد. منم جیغ می زدم. همسایه شون دوید و اومد گفت: مُلا مُلا! کسی مرده؟ ملا چشم غره رفت و گفت: برو دنبال بازیت. نگاهی به ستاره کرد و گفت: “دَررفته”۵…
با ثعلب کنی۶ کوچکی گودالی کَند و پایم را تا بالای قوزک، توی گودال فرو کرد وخاک ریخت دورش. کمی آب پاشید و با پایش خاک را حسابی چَپوند. فکر می کردم می خواد پامو بکاره تو زمین تا سبز بشه.
خیلی ترسیده بودم. مُلاشکری تامُرادی۶ عموی پریناز، زنِ دایی یعقوب بود. مهره ی زرد رنگ درشتی بهم داد وگفت از توی سوراخش به اون دیوارو نگاه کن و ببین چه می بینی. داشتم نیگا می کردم، همه چی زرد بود.
یه دفع مُلاشکری، زیر زانویم را گرفت و یه تند کشیدش. احساس کردم، مچ پام توی خاک مونده و بقیه پام بیرون اومده. چشام سیاهی رفت و بی اختیار نشستم. مُلا شکری، خاکها را کنار زد و گفت حالا پاتو بکش بیرون. یه دفعه دیدم، ورم پام بهتر شد و رنگ روش از کبودی به صورتی تغییر کرد. تا ستاره چایی شو خورد، ورم پام کاملا خوابید و می تونستم انگشتامو تکون بدم.
خیلی چایی دوس داشتم، منتظر بودم که یه استکان چای هم به من تعارف کنن تا زهر دلم فرو کش کنه. اما چایی که ندادن وقتی پامو زمین گذاشتمو بلند شدم، ستاره یه کشیده توی گوشم زد که گوشم مثل زنگوله صدا داد. ملا شکری بهش گفت: هیچوقت بچه ی یتمو نزن! آه دید داره! ۷ . بچه یتیم وقتی آه می کشه، عرش خدا می لرزه.
ستاره با مهربونی از مُلاشکری تشکر کردو دست منو گرفت وسوار قاطرم کرد و راه افتادیم…
‐—–‐‐—–
پانوشت:
۱- استادِقَدیم، شخصیتی حکیم و بدون نام که اکثر ضرب المثل ها و نکات تربیتی را به او نسبت می دهند. احتمال می رود چون مطالب عموماً نقل سینه به سینه هستند، اسم ایشان فراموش شده ودچار نوعی گمنامی شده است. معمولابه عنوان استاد و حکیم فرزانه مورد استفاده متولدین سال۱۳۰۰ و پایین تر قرار گرفته است.
۲- وَلقه: نوعی زوزه شبیه شیون و فریاد دلخراش که از زوزه کاملا قابل تشخیص است.
۳- وِریس: نوعی بند دست باف با عرض پنج تا هشت سانتیمتر است. بصورت قالی وشبیه حاشیه قالی با نقش ونگار طراحی می شود و با ترکیبی ازموی بُز وپشم گوسفند بافته می شود.
۴- بی بی گل جوون بود روش هم آبله درآورد: دختر زشت رو وپیری بود که صورتش پر از آبله شد. قدیما آبله بیماری قابل درمانی نبود و زخم ها و حفره های زشتی در صورت ایجاد می کرد. به این افراد آبله رو می گفتند. این ضرب المثل بیان حال کسی بود که بعد از یک گرفتاری،  گرفتاری سخت تری پیدا می کرد.
۵- دررفته: دچار در رفتگی و جابجایی مفصل شدن.
۶- ثَعلب کنی: نوعی وسیله نوک تیز برای کندن ثعلب است. در طب سنتی، ثعلب گیاهی معطر است که برای تقویت اعصاب، درمان اسهال وکش آمدن به بستنی اضافه می شود. ثعلب نام عربی اُرکیده است.
۷- تامُرادی: احتمالا مخفف تاته(عمو) مُحمد مُراد یا تاته مُراد هست که درگذر زمان برای راحتی تلفظ مختصر شده است. تامُرادی ها یکی از طوایف پرجمعیت و مهم ِایل بویراحمد بودند.
۸- آه دید: گناه، آه که می کشه خدا ناراحت میشه.
نویسنده: سید غلامعباس موسوی نژاد

منتشر شده در :2020/11/20 - 03:11|شناسه خبر: 60138 240 بازدید
گزارش خطا:

اخبار و سوژه های خبری خود را برای راه ملت ارسال کنید:

صفحه ارسال خبر - یادداشت

ایمیل گروه خبری راه ملت: News@RaheMellat.ir

تماس مستقیم : 09120139712

نظرات

ارسال نظر جدید

  • آخرین اخبار

آخرین اخبار استان

حمایت می کنیم


ساخت انواع وبسایت
بالای صفحه