قهرمانانِ لذّت در فلسفه ، همه متفکرینی هستند که به لذّت در غلطیده اند ، چون شادی ندارند , امید ندارند , چهره های عبث هستند . لذّتِ مستی، خماری … هرچه که بی خبری می آورد و بیحسی … در هیچکدام اما، عشق و شور و امید نیست . در مفاتیح خواندم که دعای کمیل دعای خضر نیز هست و خضر پیامبرِ امید است . ما را ، موسی را ، با خود در همه ی ماجراهای سخت اش همراهی می کند و هر بار در برابرِ سوالِ ما، چرا های ما، عصیانِ ما، مخالفتِ ما با قتلِ آن کودک ، با خراب کردنِ آن دیوار، با غرق شدنِ آن کشتی … میگوید : نگفتم که ایمان نداری ؟ و در پاسخ میشنود که : صبر خواهم کرد و عاصی نخواهم شد .
امروز امّا ما عاصی شده ایم . دیگر صبر نداریم. عاصی شده ایم، نه نسبت به واقعیتی که نمیفهمیم، بلکه نسبت به خودمان. نسبت به توهماتمان. به اینکه هر بار امید بستیم و هر بار ناکام ماندیم. اینست که دل از حقیقتمان کنده ایم . خضر را تنها گذاشتهایم , همراهی اش نمیکنیم , ایستاده ائم و سر به زیر شده ایم . پذیرفته ائم که بیاد دعا باشیم ، سرِمان به کارِ خودمان باشد .
جامعه و تاریخ را بسپاریم به دستِ سیاستمدار و قدرتمدار، و زندگیمان را بکنیم . این ناامیدی را ما در چهره ی جوانانمان میبینیم . این ناامیدی را ما در ذهنیتِ مردممان احساس میکنیم . تمام شهر حجله بندانِ مرگِ امید این مردم است . مردمانی که خسته شده اند؛ که مجروح اند؛ که داغدارند؛ که میخواهند باز ماندگانشان را از بلای سیاست و بیداد فقر حفظ کنند و مصونشان بدارند .این ناامیدی را ما در سخنِ امروزِ روشنفکرانمان، استشمام میکنیم .
خضر آن پیامبری ست که ما بیش از هر زمان، به او نیازمندیم .چرا ؟ چون ما امروز به امید ، بیش از هر چیز محتاجیم .دوره ای بود دوره ی ما، بیست و چند سال پیش، ما سرشار از شور و شوق و امید بودیم . فلسفه ی مان برای “تغییرِ جهان” بود و نه “تفسیرِ آن”. جامعه شناسی مان برای بهم زدنِ نظمِ موجود بود و بر پائیِ نظمِ اجتماعیِ نوینی . تاریخمان گشوده بود و تاریخِ فردا در دستهای ما بود . میخواستیم انقلاب کنیم , نظمِ جهان را تغییر دهیم. مدینه ی فاضله ی خودمان را ، در گروهِ کوچکمان ، در جامعه ی بزرگمان ، در جهان ، تحقق دهیم . همبستگی شعارِ ما بود و رفاه را جز در تقسیم اش با دیگران نمی خواستیم. بیست سالِ پیش، جامعه ی ما شاهد پیدایش و رشد هزاران گروه بود. به اسامی شان نگاه کنید : آرمان و مردم، دو مؤلفهی ثابت بود. آرمان، آوا، ندا، صدا، فریاد… همه نشان از قدرتِ ما، عزمِ ما در رساندنِ حرف و حدیث مان به گوش دیگران داشت؛ و بعد، خلق، مردم، مستضعفین، کارگران… یعنی یک تجمع، یک جمع، چرا که ما رستگاری را برای همه میخواستیم. این پروژه ی مشترکِ ما بود. این حَبلِ مَتین ما بود. ریسمانِ مشترک ما. این همان طنابی بود که ما را از چاه نجات میداد و به صعودمان وا میداشت . اما این دوره، خوب و بد، گذشته است.
از آن زمان تا به امروز تحوّلاتِ بسیاری رخ داده است. در جهان، در ایران .
در جهان، افسون زدائی شده است. عصرِ انقلابات به سر رسیده است. عصرِ ایدئولوژی ها به پایان رسیده است. مذاهبِ امید، مذاهبی که وعده ی رستگاری و نجات میدادند، در بحرانند.
روشنفکران، مرگِ ایدئولوژی ها را اعلام کرده اند. پایانِ تاریخ را اعلام کرده اند. انتظار به پایان رسیده است. دیگر سبزواری ها، هر روز اسبی را زین نمیکنند و بر دروازه ی شهر نمیبنند تا امامِ زمان اگر آمد، سوارش شود. امروز از صاحب زمان میخواهند که دیرتر بیاید تا امتحانِ کنکور باز هم به تعویق نیفتد !
سخن گفتن از امپریالیسمِ جدید، دیگر خریدار ندارد. گفتمانِ عدالتخواهی، مغلوبه شده است . از مذهب گفتن، زدگی ایجاد میکند. ملی گرائی کارِ پدرانِ ما بود. درنتیجه، مبارزه با امپریالیسممان را حواله میدهیم به سازمان ملل. سوسیالیسم مان را تقلیل میدهیم به خیرخواهی و حَسَنات. مذهبمان را “تبدیل” میکنیم به معنویتی بی ضرر، و انقلابی گریِ دیروزمان را “تعبیر” میکنیم به جوانی و خامی .
اما مسائلِ ما آیا از آن زمان تا به امروز تغییر کرده است؟ آیا فقر و گرسنگی کمتر از دیروز است؟ نیاز به مذهبی که پشتوانه ی عدالتخواهی و دست در دستِ آزادی باشد، کمتر است ؟ سلطه ی بیرقیبِ امپریالیسمِ جدید، مگر عیانتر از دیروز نیست ؟ واقعیتِ جهانِ سوم مگر نه اینکه همچنان موجود است و امروز بیش از دیروز در زیرِ غلطکِ بازارِ جهانی دارد قربانی میشود ؟ و مگر نه اینکه برای جلوگیری از آنچه که از پی مهاجرتهای مکررِ جـوانان و مغزهای جامعه که فروپاشیِ ملی می نامند , ما بیش از هر زمان نیازمند ایجاد یک روحِ ملی و احساسِ تعلقِ مدنی به این سرزمین هستیم ؟ نسلِ ما ، نسلِ دیروز ، در پشتِ “نه” ای قهرمانانه ، در پشتِ سنگرِ اصولِ اخلاقی و اعتقادی اش در برابرِ واقعیت میایستاد. واقعیت را نمیپذیرفت .
رونو، خواننده ی فرانسوی میخواند : “جامعه ! گرفتارم نخواهی کرد.”
پسوا، شاعرِ پرتقالی می نوشت : “…واقعیت! فردا بگذر. برای امروز دیگر کافیست …”
اخوان میگفت : “بیا ره توشه برداریم، قدم در راهِ بی برگشت بگذاریم…”
هوگو می سرود : “پاهایم اینجا، چشمهایم جایی دیگر!…”
نسلِ ما چشمهایش به جایی دیگر بود. نسلِ ما قدم میگذاشت در راهِ بی برگشت. امروزه امّا، عصرِ پذیرشِ واقعیت است. پذیرشِ سرنوشت. عصرِ دست کشیدن از آرزوهای بی سو و سرانجام است و دعاوی بیحساب و کتاب . و این واقعیتِ جهانی، در ایرانی که تجربه ی انقلاب و جنگِ خارجی و داخلی و اصلاحات و… را همه در طیِ بیست سال تجربه کرده است، بیشتر نمادینه شده است. خسته شده ایم از این تجربه ای مکرر و همه تلخ. اینست که پناه میبریم به امنیتِ زندگیِ شخصی، و از ادعاهای بلند و پروژههای مشترکمان دست میشوئیم و این همه را به حسابِ عقلانیت، پختگی و تجربه ی تاریخ میگذاریم.
به آهنگهای امروزی نگاه کنید : مدام به فراموشیات میخوانند، به پذیرشِ واقعیت. اکتفا به آنچه که هست : “گذشته ها گذشته”، “این کارِ سرنوشته”. “عمرکمه، صفا کن”، ” اگه نباشه دریا، به قطره اکتفا کن”.
نسلِ دیروز بر سر حرفاش می ایستاد، تا آخر. تزلزل را خیانت میخواند و بُریدگی. نسلِ امروز امّا “حرفش را پس میگیرد.” و میخواند که “خیال نکن نباشی، بدونِ تو میمیرم”. میخواهد واقعیت را بپذیرد، در آن دخیل شود، حتی گاه دوستش داشته باشد، و به خود بقبولاند که میتواند به بازیاش بگیرد. میخواهد مثبت اندیش باشد، خوشبین. کار را یکسره کند. وارد صحنه ی واقعیت شود. در آن مشارکت کند.
روشنفکرانمان به ما میگویند : “این”، درست است، “آن”، جوانی بود و خامی . ما باید تجربه ی تاریخ را در نظر داشته باشیم. باید فرزند زمانه ی خویش باشیم. امروز عصر، عصرِ عقلانیت است.
ادعاهای گذشته را نگاه کنیم : انقلابِ اجتماعی. سوسیالیسم. جهانِ سوم گرائی. مذهبِ سیاسی. مردمخواهی … همه ی اینها را تجربه کردیم و امروز به اینجا رسیده ایم. درنتیجه، تجربه ی تاریخی حکم میکند که در حرفهامان تجدید نظر کنیم. اگر ما مبارزینِ دیروز میگفتیم : آرمان و مردم، امروز باید بگوئیم : عقلانیت و فرد . اگر ما مذهبیهای دیروز میگفتیم : مذهبِ ایدئولوژیک. یا به قولِ بازرگان ، مسلمانِ اجتماعی، امروز باید بگوییم : معنویتِ فردی، دینداریِ خصوصی. اگر ما روشنفکرانِ چپِ دیروز میگفتیم : سـوسیالیزم، امروز باید بگوییم : نیکوکاری، کار حسنه،
خیرخواهی. اگر ما جهان سومیهای دیروز میگفتیم : راهِ سـوم، امـروز باید بگوئیم، دمکراسیِ لیبرال. باید واقعیتِ جهانی شدن و نسبیتِ مرزهای ملی را پذیرفت.
از طرفی، مذهبِ اجتماعی هم، تجربه ی خودش را پس داده است. انقلاب هم کردیم و دیدیم که چه بود. سوسیالیزم هم که دیوارش فرو ریخت و راه سوم هم که به بیراهه انجامید… این حرفها را تاریخ منسوخ کرده است. این لیلی و مجنونها به درد ادبیات میخورند، واقعیتها را باید پذیرفت، با همه کاستیها و کم بودهایش، وگرنه متعصبی خواهید ماند، جزمی، تنگ نظر و خشونتگرا !
و نسلِ امروز قبول کرده است که کم توقع باشد و واقعبین، و دل خوش کند به “به ـ بودِ” همین واقعیت.
نتیجه اش اما چه شده است ؟ نتیجه ی این حرف شنوی ها از گفتمانِ غالب چه شده است؟ نتیجه اش این شده است که ما به دلیلِ شکستِ الگوهایمان، در ارزشهایمان نیز تجدید نظر کرده ایم. در آرمانها و آرزوهایمان. چون الگوی سوسیالیزم شکست خورد، سوسیالیزم را کنار گذاشتیم. چون الگوی مذهبِ اجتماعی با قدرت و منافعِ قدرت در هم آمیخت و به فاجعه انجامید، دینداریِ اجتماعی و متعهد به مردم را هم کنار گذاشتیم . چون (دولت) متولیِ ملت شد، تعلقِ ملی را زیر سوال بردیم و جز به گریز نمیاندیشیم و چون به همهی امیدهای ما خیانت شد، طناب را رها کردیم و در چاهِ واقعیتِ روزمرّگی مان، به بقاءِ خود می اندیشیم .
در جستجوی خود، مارگزیده شده ایم، اینست که از هر آنچه که خاطره و خطرِ این گَزیدگی را دوباره زنده و نزدیک میکند، گریزانیم. جستجو را کنار گذاشته ایم و به مصون نگه داشتنِ آنچه که هست، بسنده میکنیم. اما این تجربه های همه تلخ، بایستی توشه ی ما برای ادامه ی جستجو باشد. مگر نه اینکه به گفته ای : “…ضربهای که هلاکمان نمیکند، قویترمان خواهد کرد…”؟ صحبت بر سرِ پایبندی به الفاظی چون ایدئولوژی، سوسیالیزم، دمکراسیو… نیست. وفاداری ما نه به پوسته که به مغز است. مغز را برداریم و پوسته را رها کنیم. شریعتی میگفت : برای من سوسیالیزم یک نظامِ اقتصادی نیست، فلسفهی زندگی است. برای ما نیز، ایدئولوژی یک سیستمِ بسته ی عقاید نیست، همان است که نسلِ جوانِ امروز از “مَرام” مراد میکند. مَرام به معنای تعهد و پایبندی به اصول و ارزشهایی.
از دو موضع به ایدئولوژی انتقاد میشود :
نخست (از موضعِ) دمکراسیِ لیبرال که خود، مدارِ ایدئولوگراست و با رسم و رسومِ یک ایدئولوژی، در واقع با اسمِ ایدئولوژی درگیر میشود. و دیگری از موضعِ پُست مدرن و نقد ایده سالاری. در اینجا ما امّا از ایدئولوژی، معنا و مرام و جهت را مُراد میکنیم.
فرناند دومون، جامعه شناس و متکلم کانادائی میگوید :
“…در هر دوره به ما گفتند که عصرِ پایانِ ایدئولوژیها سر رسیده است و پایانِ ایدئولوژیها را همچون پایانِ توهّمات به ما نمایاندند. در حالیکه پایانِ ایدئولوژیها، پایانِ توهّم نبود، پایانِ امید بود. جامعه ای که پروژه ی مشترکی ندارد به چه کار میآید؟ پس بگذاریم تاریخ را قدرتها بسازند…”
این کاری است که ما امروز در صدد آن هستیم.
تاریخ یعنی چه ؟ تاریخ یعنی حافظه ی ما؛ خاطره ی ما؛ گذشته ی ما؛ واقعیتِ دیروزِ زندگیِ ما و مگر نه اینکه هر حرکتِ جدیدی، اگر بخواهد که نو باشد، اولین کارش ایستادن در برابرِ سازندگانِ این تاریخ، و صاحبانِ این شناسنامه هاست ؟ ایستادن در برابرِ این حافظه ای که به ما میگوید که : یادت نرود! همین کارها را ما در جوانی کردیم، دیدید که چه نتیجه ای داد . همین سنتی که به من میگوید : همیشه همین بوده است؛ از قدیم تا ابد. همین گذشته ای که مدام به من هشدار می دهد، از حرکت بازم میدارد و ناامیدم میکند . چاره را نسلِ امروز در گریز یافته است. گریز از این وطنی که دیگر مأوایش نیست. که در آن هیچکاره است. که مدام تحقیر و طردش میکند. و نسلِ ما، نسلِ دیروز، در واکنش به همه خواهیِ دیروز، امروز چاره را در کم توقعی یافته است، در “اکتفای به قطره”، در “زمانه با تو نسازد، تو با زمانه بساز”، در “گلیمِ خود را از منجلابِ واقعیت بیرون بکش.” همین مردمی که در شرایطِ انقلاب، یا در شرایطِ تهاجمِ دشمنِ خارجی، حماسه ها آفریدند و سرمشق شدند، امروز جز به امنیتِ اقتصادی و اجتماعیِ فردِ خود، یا در خانواده ی خود، نمی اندیشند. دغدغه های اجتماعی، در بهترین حالت، به پرداخت خمس و زکاتِ ثروت ِخویش، تقلیل یافته ؛ و احساسِ تعلقِ به یک ملت، یک سرنوشتِ مشترک، دیگر وجود ندارد.
در برابرِ دیکتاتوریِ این واقعیت، سلاحِ ما چیست؟ نه قدرتی داریم و نه امکاناتی , تنها امید است و تنها ایمان است که به ما این قدرت و این امکانات را خواهد داد. امید به آینده ای که ما در ساختنِ آن سهیم ائم و ایمان به آرمانها و ارزشهایی که معنای زندگیِ مایند.
یکبار دوستی از من پرسید چه باید کرد؟ و در برابرِ هر راهی، کاری، پیشنهادی که به او میکردم، مشکلات و موانع و واقعیتهای اجتماعیِ بازدارنده اش را برمی شمرد. همه درست و دقیق و واقع گرایانه. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. به او گفتم تو راست میگوئی. اما، پیش شرطِ هر کاری، نه امکاناتیست که در اختیار داریم و نه قدرتی که از آن بهره مندیم، پیش شرطِ هرکاری “”” دوست داشتن است “””. باید اول این ملت، این مردم، این سرزمین را دوست داشت، باید به این سرزمین تعلق داشت، باید به سرنوشتِ مشترک اندیشید تا بد و خوبش، بد و خوبِ خودمان باشد و بعد، بتوانیم در جهتِ تغییرش بکوشیم.
صحبتِ قبلی من، صحبت از وفاداری بود. وفاداری به یک مفهوم : مفهومِ انسانِ جدید. و به یک حرکت : آغازِ دوباره ی تاریخ. وفاداری که از آن سخن میگفتم، وفاداری به ارزشهای خودمان علیرغمِ واقعیتِ موجود بود. وفاداری به همان عشق، همان آرمانها، همان اصول، همان ارزشها، همان بلندپروازی ها که ما را تا به اینجا کشاند. جستجوی مدام و از پا ننشستن. مگر نه اینکه ما همچنان، هنوز، به آن آرمانها و به آن دستاوردها معتقدیم؟ پس بیائیم به جای دست شستن از دعاویِ خودمان، این مفاهیمِ تحریف شده را “باز تعریف” کنیم و این ارزشهای غصب شده را دوباره تملک کنیم. بیائیم پس از شستشوی این مفاهیم و بازگرداندنشان به شأنِ اولیه ی خود، نسبت به آنها ادعای مالکیت کنیم.
ادعای مالکیت کنیم نسبت به سرزمینِ خودمان .
ادعای مالکیت کنیم نسبت به گفتمانِ عدالتخواهی. همان گفتمانی که امروز در جامعه ی ما، آنها که در برابرِ آزادی ایستاده اند، مدعی اش هستند , ادعای مالکیت کنیم نسبت به گفتمانِ دمکراسی، همان دمکراسی که امروز سرمایهداریِ جدید، مِلکِ مطلقِ خود میداند.
بیاییم در یک پروژهی رهائی بخش مشارکت کنیم و ارزشهای خودمان را از چنگالِ مدعیان و صاحبانِ شناسنامه دارش درآوریم. به میراثِ خودمان وفادار باشیم.
نیم قرن پیش، مصدق از ملتِ ایران سخن می گفت. بازرگان، از مسلمانِ اجتماعی سخن میگفت. طالقانی از شوراها و عدالتخواهی صحبت کرد. شریعتی، َالنّاس را تَرجمانِ اجتماعیِ اَلله میدانست.
امروز ما از این همه، دست کشیده ایم. تعلّقِ ملی را به نامِ جهانی بودن، کنار گذاشته ایم. دینمان را خصوصی کردیم تا کمتر هزینه داشته باشد. عدالتخواهی را رها کردیم چون (جریان) راست متولیِ آن است. دمکراسیِ لیبرال را تنها روایتِ موفق و ممکن قلمداد میکنیم، چون آن تجربه های دیگر ناکام مانده بود. امروز ما با عقب نشینی داریم به حلِ معضلاتمان می پردازیم، ولی مسائل همچنان باقیست.
در میهمانی ای، یکی از اقوام ما که دو فرزندش تاریخ خوانده اند، گفت : لعنت بر کسی که بگذارد فرزندانش تاریخ بخوانند و از این سخن این منظور را داشت : “…مومن از یک جا، دوبار گَزیده نمیشود…”
من این صحبت را تکمیل میکنم : گاه مومن میبیند که چون گَزیده شده است، دیگر ناتوان است. میخواند که از این گَزیدنها باید درس گرفت و احساس میکند که کاری از او ساخته نیست. گاه طاقتش طاق میشود، در اینحال، مومن، اگر مومن است، در ایمانش تجدید نظر نمیکند. چون ایمانش را تصاحب کرده اند، طردش نمی کند. چون ایمانش تحقق نیافته است، از او دست نمی کشد. چون به ایمانش نمیرسد، انکارش نمی کند. چون واقعیت علیه حقیقتِ اوست، تسلیم نمی شود. مومن، معنای وجود خود را، زندگیِ خود را، در وفاداری به ایمانش میداند. مومن این وفاداری را بر مقبولیتِ عامه یافتن، ترجیح می دهد. مومن از زندگی خودش شهادت میسازد و خودش الگوی ارزشهای خودش میشود.
مومن چون یکبار گَزیده شد، از پا نمی افتد.
عشق، ایمان، امید، آرمانها، معنا و دینامیسمِ حرکتِ تاریخ اند. وفاداری به این ارزشها، ما را به جستجو و خَلقِ الگوهای جدید وا می دارد. این وظیفه و مسئولیتِ امروزیِ ماست .
منتشر شده در :2014/11/19 - 11:11|شناسه خبر: 1703
721 بازدید
گزارش خطا: