میرعلنقی (علی نقی)رو میگم، میره قُمِشه۱ و چای و تنباکو و ادویه و کارد و قیچی و… میاره، کارش همینه از اینجا نمک و کشک و پشم و… میبره و از اونجا هم احتیاجات مردمو میاره
راه ملت؛ سید غلامعباس موسوی
تهمینه ( قسمت هفتم)
-، تهمینه!! قلیون! چایی!
– سید چند لحظه صبر کن!، چاییمون تموم شده.
خاله تهمینه، از کومه رفت بیرون یه مقداری طول کشید تا برگشت. یه کیسه سفیدِ رنگی با نقش و نگار تو دستش بود. بوییدش و گفت: ”خدا پدر و مادرشو رحمت کنه. نمیدونم اگر این سیدِ همسایهمون نبود، چیکار میکردیم؟”
– کی رو میگی خاله؟
– میرعلنقی (علی نقی)رو میگم، میره قُمِشه۱ و چای و تنباکو و ادویه و کارد و قیچی و… میاره، کارش همینه از اینجا نمک و کشک و پشم و… میبره و از اونجا هم احتیاجات مردمو میاره. همه چی هم عوضش میگیره، ازکشک گرفته تا گندم و جو و روغن حیوونی. پولی که دست مردم نیست اکثر مواقع یا قرض میده تا محصول برسه یا هم با یه جنس دیگه عوضش میکنه. خونهش پُرِ وسایله.
– آبِ گرم دُرست نکردی بَیگم؟
– نه خاله، نمیدونستم.
– یه دختر وقتی میرسه خونه، اول باید آب بذاره روی اُجاق. وقتی آب روی اُجاق باشه دل آدم قرص میشه. اینو یاد بگیر و از حالا به بعد فراموش نکن!
بیگم! وقتی داییت میگه چایی، باید فوراً براش آماده کنی. خسته که باشه اگه چایی نخوره، سردرد میگیره و اوقات تلخی میکنه.
دویدم و از مَشک۲ (mashk) توی کتری سیاه آب ریختم و آوردم گذاشتم روی سه پایه۳.
چند تَپاله۴(tapaleh) گاو هم گذاشتم توی آتیش.
یهدفعه خاله گفت: ”وای خاک تو سرم!!”
– چی شده خاله؟
– غذا نخوردی، از راه رسیدی و گرسنه موندی.
خم شد و یه قابلمه آورد و گفت برات شاهتِلیت۵(تَرید) درست کردم.
– تهمینه! تهمینه! چایی چی شد؟
– الآن میارم سید.
خاله کِتری را وقتی جوش اومد یهکم چای خُشک ریخت توش و از رو سه پایه بَرش داشت. با یه نیم لیوانی که مخصوص سید بود و یه قندون پر از قند تو سینی که بهش میگفتن “فِرمُونبَر* (fermoonbar) گذاشت جلوی دایی. دستشو شست و دست بهکار خُردکردنِ نون توی قدحِ۶ تلیتخوری شد. سَرِ قابلمه که باز شد بوی ادویهی شاهتلیت حِسّمو به خوردن غذا چند برابر کرد.
اولین لقمهی شاهتلیت رو که گذاشتم توی دهنم، اونقدر خوشمزه بود که فکر کردم میتونم همهی اون غذا رو بخورم. خوشعطر و خوشطعم و خوشمزه. گفتم: ”خاله جان خیییلی خوشمزه است.”
– نوش جونت خاله، بخور!.
– وقتی گرسنه باشی، هر غذایی که بخوری خوشمزه است.
– اما این واقعاً خوشمزهست.
– دخترم! خوشمزگیِ غذا، بسته به حال آدمیه. اگه حالت خوب باشه، غذا هم برات طعام بهشتی میشه.
اگه حالت بد باشه، غذا مثل زهر ماره.
خاله تهمینه تلیتِ دایی را آماده کرد و با یه پیازِ پاکشده، گذاشت توی تویزه۷ (tavizeh)، آروم به من گفت ببر بذار جلو داییت.
وقتی برگشتم، نشستم کنارِ خاله بقیهی غذا را خوردم و گفتم: ”خاله، برام بگو این غذا چطور درست میشه؟”
– مگه شش ماهه به دنیا اومدی دختر!؟ بذار از گلوت بره پایین، بهت میگم.
– خاله غذای من تموم شد، برام بگو چهجوری درست میشه.
– باشه دخترِشش ماهه گوش کن تا یاد بگیری!
اول یه قابلمه میذاری روی آتیش و روغن میریزی توش. دوتا پیازم خُرد میکنی، وقتی روغن داغ شد، پیازا رو میریزی توش و با بَهرهِ (کفگیر) هَمِشون میزنی که پیازا سرخ بشن. نباید سیاه بشن و نباید خام بمونن. باید طلایی بشن، فهمیدی؟!
– خاله شما روغن دارین؟
– دختر عجله نکن!
– آخه، فقط خونهی دایی یونس روغن داشتن و بقیه یا روغن نداشتن یا کم داشتن.
– پیازا که طلایی شدن، یه کم زردچوبه اضافه میکنی، میذاری یه کم عطر زردچوبه به خورد پیاز بره، بعد دوغو اضافه میکنی. کفگیرو بر نمیداری. جایی هم نمیری. باید دایم همش بزنی که بندِ دوغ پاره نشه۸. اگر بند دوغ پاره بشه، آب دوغ و شیرهش از هم جدا میشن. اونوقت زحمتت بیفایدهست و دوغ و پیازو روغنو هدر دادی. وقتی صدای قُلقلِ دوغ بلند شد؛ نمکو اضافه میکنی و کمی همش میزنی، میذاری با آتیشِ ملایمی بپزه تا جا بیوفته…
حالا پاشو کتری رو از پیش داییت بیار، تا خودمون یه چایی بخوریم. مواظب باش به لباست نخوره سیاه بشی…
– خاله امامزاده کجاست؟ میخوام نماز بخونم.
– امامزاده فقط یه قبره! ساختمونش خیلی قدیمی بود، خرابش کردن قراره قبل از محرّم دُرستِش کنن. تا اونموقع نمیشه روزا کنارش نماز خوند. برو رو طاقچهی بالای اجاق، مُهر اونجاست…
داشتیم ظرفای ناهار رو جمع میکردیم که صدایی از دور گفت: ”آهای آبادی کسی خونه نیست؟”
دایی، نمد رو برداشت و بیرون کومه انداخت.
– تهمینه! کسی بیرون نیاد، میخوام زخم غلام رو ببینم.
– سیّد ما داریم میریم ظرفا را بشوریم، اگه کاری داری انجام میدم، بعد میرم.
– یهکم پارچهی چلوار۹ بهم بده، بعد هرجا میخوای برو.
دایی یه چمدان فلزی داشت که کُهتهِ مِلهم۱۰(kohteh melahm) و درموناش، توش بودن با چند متر چلوار سفید که گاهی میسوزوندش یا لولهش میکرد و یه سرشو آتیش میزد و مریضاشو داغ میکرد. با یه بطری شیشهای که انگار خونِ کبوتر توش بود اسمش مرکُرکِرو۱۱(merkor kroo) بود. میزدن به زخم، خیلی زود خوب میشد. گاهی هم که نبود چندتا گیاه رو میپخت و آبشون رو برا شستشوی زخما استفاده میکرد.
من و خاله تهمینه راه افتادیم. خیلی زود رسیدیم کنار آب.
وای چه آبی! مثل اشکِ چشم، زلال بود. چقدر زیاد و چقدر خنک و تمیز! سنگای اطرافشو انگار یکی یکی شستی و گذاشتی تاخُشک بشن.
چند خانم کنار آب داشتند ظرف میشستند. همه به خاله تهمینه سلام کردن. بیبی تهمینه این دختره کیه؟
خاله هم با ملایمت براشون گفت که دختر خواهرمه. اومده پیشم دخترم بشه. من که بچه ندارم. حالا شکر خدا دختردار شدم.
احساس کردم بهخاطر چشمم یهجوری بِهم نگاه میکننن، اما هیچکدوم به روی خودشون نیاوردن.
یه زن چاق که آسیتین
بالا زده بود ودستاش مثل برف سفید بودن گفت: بیبی تهمینه! این دختر اهل کار و حلال وحروم هست؟
– بیبی خاتون! این دختر فاطمه است، خواهرم که به حلال بودن شُهره بود. اهل نماز و حلال و حرومه.
– خب یه فکری براش دارم.
– خیره انشاءاللّه.
خاله نگاهی به من انداخت و با خنده گفت: البته دخترمو شوهر نمیدم. می خوام پیشم بمونه. بعد گفت: خاله بلند شو برو پایینتر و غُسل عید بکن. فردا عیده!.
رفتم پایینتر و یه بَرم ( برکه) آب دیدم که روح آدمو تازه میکرد. اینقدر تمیز و زُلال بود که میشد سنگای کفشو بشماری. لباسامو شستم و صلوات دادم ۱۲و انداختم رو سنگای داغ و تمیزِ کنارِ برکه، بِسم اللّه گفتم و با خیال راحت خودمو انداختم توی آب. خنک بود و دلپذیر. چندبار کلهمو بردم زیر آب و تنمو شستم و صلوات فرستادم. سرمو که از زیر آب آوردم بیرون. صدای آهای کیه کنار آب؟! مردی داره میاد. خودتونو بپوشین!! سریع لباسامو پوشیدم چارقدمو انداختم رو سرم و دویدم تا پیش خاله و زنایی که ظرفاشون را شسته بودن اما هنوز سرگرم گپوگفت بودن.
مردای اونموقع خیلی حیاء داشتن، وقتی از کنار جاهایی که محلّ حمام و نظافت مردم بود؛ عبور میکردن خبر میدادن که نکنه نگاهشون به نامحرمی بیوفته. قِباحت داشت وگناه سختی بود…
با خاله رفتیم خونه. لباسم خیس بود و سنگین. تا رسیدیم خونه، خاله تُمبون۱۳(tomboon) خودشو به من داد. از لباس خیسم سنگینتر بود. هر تُمبون محلی حدود ده تا دوازده متر پارچه بود. یادمه یه بار محترم دخترِ قادر پا به ماه بود. رفته بود برای گاوشون علف بیاره. توی صحرا، بچهش به دنیا اومد. از تمبونش دومتر پارچه بُرید و برای بچهش قُنداق درست کرد و بچه رو توش پیچوند و بچه و علفا رو آورد خونه.
نزدیکای غروب بود. پرسیدم خاله! امام زاده کجاست؟ میخوام نماز بخونم.
– پایین خونه پیش اون سنگ وایسا، رو به قبله برو جلو، وقتی به ساختمونای قدیمی رسیدی، آخر ساختمونا سمت چپ روی یه بلندیه.
راه افتادم، وقتی به ساختمونا رسیدم، ترسیدم. دیواراشون سنگ و گچی و ضخیم بودن و پشتبوناشون به هم وصل بود و توشون تاریک. چند پیرمرد روی یه ساختمون داشتن قلیون میکشیدن. رفتم تا آخرِ ساختمونا. صدای اذان مُلایمی منو سمت خودش کشید. رفتم بالا، یه قبر گچی بود و یه درخت کوچولو کنارش.
یه پیرمرد چارشونه با عبا و عمامهی نازک و تسبیح بلندی به گردن، ایستاده بود و اذون میگفت.
یه کم عقبتر وایسادم و نماز خوندم. زن نباید کنار مرد یا جلوترش وایسه، کِراهت داره.
نماز خوندم و برگشتم. وقتی توی ساختمونا را نگاه میکردم، چراغای کوچکی توی بعضیاش روشن بود. سگها هم هاپهاپ (واق واق) میکردن. به سگها میگفتن بینوم (بینام) البته بعضیاشون بَبری، نَهنگ، شِکال، تازی و… نام داشتن.
خدا رو شکر، خونهی دایی سگ نداشت.
کنار چاله (اجاق) نشستیم و نونتَشَک ۱۴ و چای خوردیم، همین شاممون بود. بعداز اون آبتنی توی بَرْم، خیلی گرسنه بودم.
رختخوابم یه نمد بود و یه لحاف. من دوس داشتم توی لحاف خودمون بخوابم، کنار ستاره. وقتی پیش ستاره بودم از هیچی نمیترسیدم. خاله یه لحاف کوچیک بهم داد و گفت: ”این برای خودته…”
دراز کشیدم. دلتنگ ستاره بودم. زدم زیر گریه. خاله از دلتنگیام خبر داشت، اومد و دستی به سرم کشید و گفت: ”خاله جان! فردا عیده، شگون نداره گریه کنی. فردا باید لباس نو تنت کنی.”
ادامه دارد….
———-
پانوشت ها:
۱- قُمِشه: نام قدیم شهرضا از شهرهای استان اصفهان
۲-مَشک به فتح میم: ظرفی که از پوست بز درست میشد. پوست بز را فقط از کنار گردن کمی باز میکردند. بعد از آن با دست بین گوشت و پوست فاصله ایجاد میکردند و بدن بز را از درون سوراخ گردن بیرون میکشیدند. دست و پای بز را از بندِ وسط جدا میکردند. موهای سطح پوست را قیچی و تمیز میکردند. پوست را پشت ورو می کردند و حسابی نمک می پاشیدن. بعد پوستهی قرمزرنگِ داخلی بلوط(جفت) و نمک را داخل پوست میریختند تا بوی آن را بگیرد. پس از آن، مَشک را پشتورو میکردند و اضافات پوست را برمیداشتند و پس از آن با هیزم نیم سوخته آن را دودی میکردند یا دود میدادند. از این مَشکها برای درستکردنِ دوغ یا نگهداری آب استفاده میکردند.
۳- سهپایه: وسیلهای فلزی بود که بهصورت مثلّثی ساخته میشد و دارای سه پایه بود و ظرف را روی آن میگذاشتند. نوعِ دیگر آن سهپایهای بود که از سه میله که به هم وصل شده، درست میشد و حلقهای برای آویزانکردنِ کتری
به آنها وصل میشد.
۴-تپاله: بهخاطر کمبودِ موادّ سوختی و هیزم، پِهِن گاو را خشک میکردند و به عنوان سوخت از آنها استفاده میکردند. دردسترسترین سوختی بود که در مناطق کمدرختِ جنوب، مورد استفاده قرار میگرفت. چون تپاله از کاه و علف و شیرهی گوارشی گاو تشکیل میشد؛ دود زیادی داشت.
۵- تَلیت: با خردکردنِ نانِ خشک در آبِ غذا درست میشد. تلیت، ترید هم گفته میشود.
۶- قدح: کاسهی نسبتاً بزرگی که لبههایش بهموازاتِ زمین و عمود بر ظرف برگشته بود و گاهی به آن تلیتخوری هم میگفتند.
۷- تَویزه: در واقع نوعی سینی حصیری دستباف بود که به عنوان سینی، برای حمل نان یا صرف غذا استفاده میشد.
۸- بندِ دوغ پارهشدن: در گویشِ لری میگویند دوغ بُرید. یعنی شیره و آب دوغ از هم جدا میشد . بعد از این اتفاق معمولاً دوغ را دور میریختند. امروزه، اگر شیر را گرم کنند و چنین حالتی اتفاق بیافتد؛ آن را دور میریزند و میگویند فاسد شده یا تاریخ مصرفش گذشته است.
۹- چِلوار: یکی از انواع پارچههای نخی میباشد. این پارچه معمولاً از پنبهای به نام فلامِنت تولید میشود و کاربرد آن بسیار فراوان است و بهطور معمول در ملحفه، روبالشی، روتختی و کفن برای مردگان مورد استفاده قرار میگیرد.
۱۰-مِلَهم، کُهته مِلَهم: احتمالاً تغییریافتهی مرهم است. نرمکننده، آرامبخش. چیزی که بر زخم میگذارند.
۱۱- مرکورکرم:در گویش محلی میرکرکرو هم گفته می شد. نام تجاری مادهای حاوی مربرومین است. از این ماده برای گندزدایی موضعی بریدگیهای جزئی و خراشها استفاده میشد. مربرومین، ترکیب نمک، جیوهی ارگانیک، دیسدیم و فلورسین سدیم است. امروزه به دلیل وجود جیوه در این محلول، دیگر مصارف پزشکی ندارد.
۱۲- صَلوات دادن: یعنی هنگام آبکشی صلوات فرستادن. در اکثر روستاهای استان، برای حلالبودن یا طاهر بودن، وسایل یا لباسها را آبکشی و همزمان صلوات میفرستادند. به این کار صلواتدادن میگفتند.
۱۳-تُمبون، تُنبان: نوعی دامنِ محلّی که لبهی پارچه را از بالا حدود سه تا پنج سانتیمتر برمیگردانند و درآن کِش یا بند میکنند و پایین آن در اکثر مناطق با حاشیه و نقشونگار همراه است.
۱۴- نون تَشَک: مخفف نان و آتش است. تَش، مخفّف آتَش. نونتَشَک، یعنی نان را در مجاورت زبانههای آتش میگرفتند تا کمی تُرد شود و بوی دود بگیرد و به عنوان غذا استفاده میکردند. بههرحال بهتر از نانِ سرد بود. کاری که امروزه مردم با نان میکنند و آن را در ماکروفر میگذارند تا کمی گرم و تُرد شود.
* فرمونبر: فرمان برنده است. درواقع صفت فاعلی مرکب مرخم است. آنکه فرمان می برد. سینی چایی وسینی جای لیوان و…
نویسنده: سید غلامعباس موسوی نژاد
اخبار و سوژه های خبری خود را برای راه ملت ارسال کنید:
ایمیل گروه خبری راه ملت: News@RaheMellat.ir
تماس مستقیم : 09120139712
سلام عید سعیدفطر مبارکباد
داستانها خیلی باحال هست
قسمت ششم و هفتم بیشتر ندیدم
خیلی جالب نگاشتی یکتابیش کن
قسمت اول تا پنجم کجا ببینیم