زردی خمیر و دونههای رازیونه مثل پارچهی زردی بود که گلهای سبز و ریزی داره.
راه ملت؛ سید غلامعباس موسوی نژاد
تهمینه (قسمت دهم )
خاله تهمینه با عجله بلند شد و مقداری آردو اَلَک کرد وریخت توی لَگن۱ و مقداری ادویه و تخم رازیونه و فلفلسیاه اضافه کرد و شروع به همزدن کرد. زردی خمیر و دونههای رازیونه مثل پارچهی زردی بود که گلهای سبز و ریزی داره.
– بیگم! دستتو بشور و بیا یهکم خمیرو وَرز بده تا رازیونه و فلفل و نمک، بهخوردش بره.
– خاله میخوای نون درست کنی؟
– نه عزیزم، گِردَه۲ برای دایی درست میکنم. میخواد بره آسیابِ چرام. چند روز مُعطّل میشه.
– خاله! خمیرش سفت نیست؟
– نه عزیزم، برای گِرده خمیر یهکم سفتتر از خمیرِ نونه که پهن نشه و روی زغالا شکلشو حفظ کنه!! فهمیدی!؟
برو یهکم هیزم از تهِ کومه بیار و آتیشو روشن کن. باید زغال باشه تا مغزپخت بشه!.
رفتم هیزم آوردم و آتیشو روشن کردم. خاله بعد از آمادهشدنِ خمیر، وقتی زغالا سرخ شدن، خاکِ اجاق رو کنار زد و خمیرو روی زغالا گذاشت و روی اون ذغال و خاکستر ریخت.
– برو دست داییتو بگیر بیارش کنارِ اجاق، ناراحته.
رفتم دست دایی رو بوسیدم و کشیدمش به سمت اجاق. حسی غریبی داشتم. دلم میخواست بغلش کنم. اما روم نمیشد. وقتی بلند شد و بهسمت اجاق اومد، اشکم درومد. خاله تهمینه صدام کرد و بغلم کرد و گفت: اسداللّٰه، دلش گَبرهِ۳…
خاله تهمینه به دایی گفت: تا بری چرام و برگردی، هم ما اذیتیم و هم شمسی.
– به خدا قسم اگر شنیدم که محمود شمسی رو کتک زده، شمسی رو میارم خونه و دیگه بهش اجازه نمیدم بره خونهی محمود.
پرسیدم دایی چرا میرین چرام؟
– میریم گندم ببریم آسیاب. یه ماه دیگه باید بریم سردسیر، باید از حالا وسایل و توشهمون آماده باشه.
– خیلی دوره؟ چند روز طول میکشه برگردین؟
– معلوم نیست. اگر شلوغ باشه، بیست روز طول میکشه!
– پس این چنوقت کجا میخوابین؟
– هرکسی خویش و قوم داشته باشه میره خونهشون. هرکی هم نداشته باشه، یه مَن۴ گندم میده به کسی که مواظبِ بارش باشه و خودش برمیگرده. من میرم خونهی خداخواست. آشنای مرحوم پدرمه…
– خاله من میخوام بخوابم.
– برو بخواب خاله….
رفتم و روی نمد دراز کشیدم. دایی یونس بهم گفته بود که وقتی زن و مردی پیش هم نشستن، ازشون فاصله بگیر! شاید بخوان حرفی بزنن که روشون نشه! شاید بخوان دعوا کنن، دختر بِکر۵ نباید همه حرفی رو بشنوه!!
هنوز خوابم نبرده بود که خاله تهمینه به دایی گفت: اسداللّٰه!! یه حرفی میزنم نه نگو!! به خداخواست بگو یه زنی برات پیدا کنه. میخوام اگه سرمو گذاشتم زمین، مشغولالذمهی تو نباشم. لابد دلت اولاد میخواد. نمیخوام مانع بشم و روز قیامت تو روی حضرت فاطمه روسیاه باشم. انگار، خدا توی کتابِ بختم بچه ننوشته، فعلاً بیگم بچهی منه تا ببینم خدا چه میخواد.
دایی گفت: تا ببینیم خدا چی میخواد. دیگه یادم نمیاد…
با صدای اذون سید علینقی بیدار شدم. دایی نماز خوند و نون تَشَک (آتیشی) و چایی خورد و علیشیر و علیجان رو صدا کرد و بارهاشون رو روی اُلاغا گذاشتن و راه افتادن.
خاله تهمینه کنارِ اجاق نشست و آروم گریه میکرد. پیشش نشستم و گفتم خاله چی شده؟!
– اسداللّٰه قبول کرد زن بگیره. دلم نمیخواست مانعش بشم. حتم دارم دلش بچّه میخواد. ولی نمیدونم چطور میشه!
– خاله چایی نمیخوری؟
– نه عزیزم.
– خودم شوهر میکنم و برات بچّه میارم!
– بیگم! بیگم! دیگه نشنوم از این حرفا بزنی. هنوز خواهرِ بزرگترت ازدواج نکرده!. هروقت ستاره ازدواج کرد، اونوقت نوبتِ توئه. فهمیدی!؟
– چشم خاله، خواستم شوخی کنم بخندی!.
– نه خاله، به قول استاد قدیم: سَبُک!، سنگین!، که باآوردو باد بُرد.
-خاله یعنی چه؟!
– یعنی ای سَبُکسَر! سنگین باش. اگر سبک باشی مثل آشغالایی که باد میاره، همراه باد میری و باد میبردت. آدمِ سبکسَر مثل علفای خشک و بیارزشیه که باد میاره و باد میبردشون!
دختر سیّد، باید مثل بیبیفاطمه باشه. صداشو کسی نشنوه. شنیدم که بیبیفاطمه همیشه یه ریگی گوشهی دستمالش بسته بود۶. وقتی میخواست با یه نامحرم حرف بزنه، ریگو داخل دهانش میذاشت که صداش، توی دل نامحرم چراغ روشن نکنه. هر نامحرمی که صداشو میشنید، فکر میکرد نعوذبااللّٰه زبونش بریده است!
هوای بهاری تُلیون و بوی دلپذیرِ شببوهای منطقهی سرچشمه روح آدمو تازه میکرد. هوا که روشن شد، رفتم پیش بیبی گلناز. سلام و علیکی کردیم. حالش خوب نبود. براش چایی درست کردم و جارویی به خونهش کشیدم. اونم مُدام در حقّم دعا میکرد. روسفید باشی دختر، خیر ببینی دختر و… وقتی میخواستم بیام، دستمو گرفت و گفت: توی اون خورجین استکان و نعلبکی برام بیار، یهجفت۷. منم براش آوردم.
– اینا برای خودته دخترم. عاقبتبهخیر باشی!.
– نه بیبی! نمیتونم قبول کنم. من که کاری نکردم.
– دوست دارم ببریشون، دستمو رد نکن.
– دستشو بوسیدم، مثل یخ سرد بود. تشکّر کردم و رفتم پیش خاله تهمینه.
خاله پرسید اینا چیه؟
گفتم : بیبی گلناز بهم داد.
– روسفید باشه به حقّ بیفاطمه. به قول استاد قدیم: بااصل خطا نکرد و بیاصل وفا نکرد.
بیگم! خاله برو گُل و گیاه روی تلواره را بیار تا آشغالشو جدا کنیم که لای دواها خشک نشن.
– خاله اگه خشک بشن، نمیشه درشون بیاریم؟
– اونوقت ممکنه گُلِشون بریزه یا ریشه شون با دواها مخلوط بشه و طعم و خاصیتشو عوض کنه.
رفتم روی تلواره و دواها رو آوردم. خاله یکییکی تمیزشون کرد و جداجدا گذاشتشون توی یه تویزه.
– بیگم!
– بله خاله!
– اینو یاد بگیر!. دیروز که اسداللّٰه بود بهشون دست نزدم. میترسیدم صداشو بلند کنه که دست نزن و… حالا تا بیست روز دیگه نمیاد. تمیز و خشکشون میکنم و میریزم توی کیسه. غیبتش نباشه، اگر شمسی بود، حتماً جلوی روی محمود اینکارو میکرد و محمود هم از خدا خواسته، کتکش میزد. زن نباید خلافِ میلِ شوهرش رفتار کنه!. زن باید همنَفَس و تابع شوهرش باشه.
هرچی ظرفِ کثیف داریم جمشون کن تا بریم کنار آب. لباسا رو هم جمع کن با تختهی رختشویی.
– چشم خاله!
ظرفا رو جمع کردم و رفتیم کنار آب.
– سلام بیبیتهمینه! ایمِجالت وخیر۸
– سلام دخترم! عاقبتت بهخیر و سفیدبخت باشی
– سلام بیبیتهمینه!
– سلام عزیزم، این دختر، دختر کیه؟
– دختر ماهبیبی.
– بیا پیشم! عزیزم اسمت چیه؟
– ماهبَس.
– ماهبس، دخترِ ماهبیبی توئی، ها!؟
خاله بغلش کرد وبوسیدش وبهش گفت :به امید خدا، عاقبت بهخیر بشی! دلنگرون نباش!
دخترم! دنیا بالا پایین زیاد داره. امیدت به خدا باشه!
– ممنون بیبیتهمینه، سایهتون کم نشه.
خاله تهمینه نشست و منم ظرفا رو گذاشتم کنار آب. ظرفا رو که شستم، خاله تهمینه صدام زد و گفت:
بیگم، یهکم خاکستر بریز توی استکانا که بو و چربیشون از بین بره و شفّاف بشن.
– ببخشید خاله خاکستر نیاوردم.
ماهبس به سختی بلند شد و یهمشت خاکستر بهم داد. وقتی حال و روزِ ماهبسو دیدم، تازه فهمیدم که نابینا شدن اتفاقی من، چقدر آسونه. بالاخره با یه چشم میشه همه کاری کرد وقتی چارستون بدنت سالم باشه. ولی این زبون بسته خیلی اذیته.
کنار آب، محلّ پخشِ خبرها و حال و روزِ مردم بود. یکی از غذاپختنِ نوعروسش میگفت و میخندید و یکی از دعوای شوهرش و یکی از بهدنیا اومدنِ گوساله قنبرعلی ولی حرف سلطنت خانم، ظاهراً مهمتر از همه بود. مشکل پیشابراهِ خداخواست…
هر کسی یه چیزی میگفت. بهقول استادِ قدیم: “بر سر آمده، حکیمه.”
یکی میگفت سردی کرده و یهمقدار دَمکردهی آویشن بهش بده. یکی میگفت گرمی کرده و خونِ بُز روی شکمش بریز. منم میخواستم خودی نشون بدم و گفتم: یه بزغالهی مَلوس داشتم همینجوری شد. دایی یونس پوست ارزَن رو دم کرد و بهش داد و کاملاً خوب شد ولی بعد از چند روز گرگ خوردش. اینو که گفتم، همه زدن زیر خنده…
خاله تهمینه بعد از کمی خنده گفت: بیگم یه بلانسبتی، یه دور از جونی یه چیزی میگفتی خاله!.
سلطنت چند اولاد داره از خداخواست. مرد بیچاره ریشش سفید شده!
با کلّی شرمندگی عذرخواهی کردم. خاله گفت: حالا از شوخی بگذریم، حرف بیگم بیراه نیست. یه چوب ارزن خونه هست بیا بِبَرش و یهمقدار از پوستشو بکَن و برای خداخواست دَم کن تا بخوره. اگه سنگی، چیزی تو پیشابراهش باشه درمیاد. اگر خوب نشد، فردا بیا یهکم آویشنِ گرمسیری و بابونه براش دَم کن و یهکم “قند سوخته”۹بریز توش بهش بده شاید سردی یا عفونت داشته باشه. کَی تا حالا اینطوره سلطنت!؟
– بیبیتهمینه، بلانسبتِ شما امروز ادرارش کُلّی خون داشت. بهم نگفته بود. دیشب تا صبح چشْ روی هم نذاشت. من کنار گهوارهی بچّه بودم. اونم رفته بود بیرون و میگفت نگرانم گاو خواهرم از زایمان بیوفته. آتیش روشن کرده بود و جلوی طویله میچرخید. تو نگو زبون بسته از شدّت درد خوابش نمیبره.
– آخ آخ! سرما اصلاً برای دردش خوب نیست. استاد قدیم گفته: “سرما دردو افزون میکنه و گرما بیرون.”
وقتی رفتی خونه، یه سنگی گرم کن ولای پارچه بپیچون و بذار پایین نافش. چایی و ماست و چیز ترش هم بهش نده که بیشتر درد بکشه. به قول اسداللّٰه، درد پیشابراه برای مردها مثل درد زایمون برای خودمونه. ظرفاتو شستی، بیا خونه یهکم انجیر خشک ببر و با شیر گرم بخیسون و بهش بده. درد آدمی از شکمه. شکمش نرم باشه دردش کمتر میشه.
نباید شوهرتو تنها میذاشتی. مادرش که مثل مادرِ فولادزِره با زمین و زمان سرِ دعوا داره و به آب و علف متلک میگه. داداشش هم که سُرمه به چشم مار میذاره.۱۰ از بس حیلهگر و طمّاعه. اینو گفتم که هرکی بشنُفه، بهش بگه. ندیدم آدمی در حقّ گرگ بیابون اینجوری باشه که اینا در حقّ خداخواست میکنن. روم سیاه، یهوجب خاک جای همهمونه. اینقد که اینا حریصن، مرگ به جون آدمی حریص نیست. مرگ، سالی یه بار، این پاییز تا اون پاییز میاد و چند آدمِ زمینگیرو با خودش میبره و میره. ولی اینا سیری ندارن. میخوان لباس بچّهی خداخواست رو دربیارن و افسارِ گراز کنن۱۱…
دیدم خاله تهمینه خیلی عصبانیه، پریدم وسط حرفش گفتم: خاله تهمینه انگار این لیوان ترک ورداشته و الآنه که از هم وابره!
– بیار ببینم!
زود بلند شدم لیوانو بردم پیشش و گفتم: خاله اینجا رو ببین!
– دختر جون کفِ این لیوان از روز اول اینجوری بود. یه دستی به ابروت بکش ماهو درست ببینی!
پرسیدم خاله جون یعنی چه؟
– میگن زمان پیغمبر، همه دنبال دیدن ماه روی پشتِبوما جمع شده بودن. پیر و جوون داشتن نگاه میکردن و هیچ اثری از ماه نبود. یه پیرمرد دایم میگفت اوناهاش، اوناهاش…
یکی از یارای
پیامبراومد کنارش و گفت بهم نشون بده. وقتی نگاه کرد هیچی ندید. یه نگاهی به صورت پیرمرد میکنه میبینه یه تارِ ابروی سفیدش کج شده سمت چشمش. فرمود دستی به ابروت بکش اونوقت نشونم بده. پیرمرد هم دستی به ابروش میکشه و دیگه ماهو نمیبینه…
ادامه دارد…
پانوشتها:
———-
۱- لَگَن: ظرفی مخصوص درست کردن خمیر. ظرفی دایرهای به ارتفاع ده تا پانزده سانتیمتر و به قطر پنجاه سانتیمتر. نوعی از آن را برای شستشوی دست استفاده میکردند که معمولاً با تزیینات همراه است…
۲- گِردَه: نانی ضخیم و گرد. نانی شبیه نانهای حجیم که داخلشان تقریباً خمیری است با این تفاوت که با اضافه کردن ادویه و چاشنی، به عنوان غذا استفاده میشد و حمل و نگهداری از آن بسیار آسان بود.
۳- گبر: در فرهنگ بومی منطقه یعنی کهنه، قدیمی. گاهی به معنی بزرگ و پوسیده یا بیرحم هم بهکار میرود. (مثال: توگبری، اتاقهای قدیمی)
۴- مَن: سه تا پنج کیلو را یک مَن گویند.
۵- بَکر به کسر کاف، باکره، دوشیزه.
۶- دستمال یا چارچقدر نوعی روسری رسمی که روی روسری و به پیشانی بسته میشد و از گوشههایش به عنوان جیب استفاده میکردند. دارو یا انگشتر را در گوشهی دستمال میبستند.
۷- جُفت، به یک استکان ویک نعلبکی جُفت می گفتند.
۸- ایمجالت بهخیر: وقتت بهخیر، این ساعتِ شما بهخیر باشد.
۹- قندسوخته: قند را در مجاورت آتش میگرفتند تا کمی سیاه میشد و به آن قند سوخته میگفتند.
۱۰- سورمه به چشم مارگذاشتن: یعنی بسیار رند و زیرک بودن. سیاستمدار و حیلهگر بودن.
۱۱- افسار گراز کردن: کار بیخود کردن و از چنگِ کسی بدون دلیل و نیاز بیرون کشیدن و هدر دادن.
نویسنده: سیدغلامعباس موسوی نژاد
اخبار و سوژه های خبری خود را برای راه ملت ارسال کنید:
ایمیل گروه خبری راه ملت: News@RaheMellat.ir
تماس مستقیم : 09120139712