۹ سالی میشه که از شنیدن صدای مادرم محرومم و ۵۵ روز رو مهمان تمام وقت بیمارستان بودم تا حالا از دیدن تصویرش هم محروم باشم امیدوارم کرونا زودتر خداحافظی کنه چون دلم برای آغوشش تنگ شده.
راه ملت: صبح پنج شنبه بود و باز هم مثل همیشه شیفت رو فراموش کرده بودم و با صدای تلفن بیدار شدم؛ سحر بود گفت:《تنبل خانم باز که خواب موندی و داد سوپروایزر در اومده》، بدون خداحافظی گوشی قطع کردم و سریع آماده شدم که برم بیمارستان، یادم اومد باید وسایل مادرمو آماده کنم ولی دیر شده بود رفتم سراغش و بوسیدمش، خداحافظی کردم و مثل همیشه با یه تبسم من رو راهی کرد؛
هیچ وقت فکر نمی کردم اون خداحافظی قراره روزها طول بکشه تا دوباره به سلام ختم بشه وگرنه حتما مادرمو بغل می کردم و با تمام وجودم لمسش می کردم؛
تو مسیر همش تو فکر مادر بودم که کی خواهرم بیاد سراغش چند بار شمارشو گرفته بودم ولی خوش خوابی عادت خانواده ماست؛ همینکه به بخش رسیدم باز مرجان چغلی کرده بود و سرپرست بخش با چشم های ورقلمبیده بهم فهموند که تنبیه اساسی در راه؛
سریع رفتم روپوش پوشیدم و رفتم سراغ مریض ها، تازه بیماری کرونا جدی شده بود ولی خوشبختانه هنوز حتی یک مورد تو استان گزارش نشده بود؛
طبق معمول هر روز کارها رو انجام دادم و تو فکر این بودم که چطور از خجالت مرجان دربیام؛ یه دفعه یه همهمه تو کلا بخش پیچید که بیمار مشکوک به کرونا رو آوردن آخه از شانس ما بیمارستان جلیل هم به عنوان بیمارستان معین کرونا تو استان انتخاب شده بود؛
از مرگ نمی ترسیدم ولی واقعا کرونا ویروس قرن بود هر روز آمار مرگ و میر اون طرف دنیا قلب آدم رو جریحه دار می کرد تو این فکرا بودم که آقای پیوندی اومد و گفت خانم اسدی امروز علاوه بر شیفت باید ۴ ساعتی تو بخش بمونی و مسئول نگهداری از بیمار مشکوک به کرونا هستی، انگار یک سطل آب رو سرم خالی کردن به تته پته افتاده بودم که سحر نجاتم داد و گفت چشم ما هر دومون مراقبت می کنیم؛
پیوندی رفت و من به سحر گفتم فکر نکنی ترسیدم نه، نگران مادرم که یکدفعه گوشیم زنگ خورد مریم بود گفت:《 نگران مادر نباش، من هستم》.
دلم نیومد قضیه رو بهش بگم گفتم بی خیال یک روز و تموم میشه؛ سریع رفتم واسه عملیات آماده شدم آخه وضعیت مقابله با کرونا مثل عملیات نظامی بود؛ همیشه خدا از ماسک زدن بدم میومد اونم ماسک ان ۹۵ ولی خوب چاره ای نبود؛ دکتر اومد بیمار معاینه کرد و برگشتم پیش بقیه که یکدفعه انگار لولوخورخوره داشته باشم همه از کنارم رد شدن ولی جرات نداشتن با دکتر اینطور برخورد کنن، باز خداروشکر سحر از ما فرار نکرد یکم با سحر گپ زدیم که یه دفعه حال بیمار بد شد و تب و لرز شدید و سرفه های ممتد امونشو بریده بود که دکتر آزادی سریع ازمون خواست بیمار منتقل کنیم به آی سی یو و اونجا به دستگاه اکسیژن وصل بشه خوشبختانه خطر رفع شد و بیمار به حالت عادی برگشت ولی برای مراقبت بیشتر همونجا بستری بود.
شیفت اضافی و تنبیهی تموم شد و سرخوش که برم خونه پیش مادرم که سوپروایزر با سورپرایز بی موقعش گفت که باید شیفت فوق العاده بمونم چون اون روز دیر اومده بودم جرات اعتراضی نبود ولی واقعا نای کار کردن هم نداشتم ولی خوب این موقع بچه ها همکاری می کنن و یکم از سختی کار می گذره؛
فکر می کردم این دانشجو تنها بیمار مشکوک به کرونا باشه ولی کمتر از چند ساعت بعد چند نفر دیگه هم اومدن و از طرف رئیس بیمارستان تدابیر خاصی برای مراقبت از اونها پیش بینی شد اینقدر درگیر بیمارا بودم که پاک مادرمو فراموش کرده بودم، سریع به خواهرم زنگ زدم و گفتم چند روزی نمیرسم بیام خونه و باید مراقب مادرم باشه طبق معمول شروع کرد به غر زدن که بهونه آوردم و گوشی قطع کردم؛ رفتم سراغ و سرکشی از بیمارها که حالت هاشون برام عجیب بود یه لحظه کاملا شاد و سالم به نظر میومدن و تو یک چشم برهم زدن اینقدر به هم می ریختن که فکر می کردی حتی تا یک دقیقه هم زنده نیستن، ترس تمام وجودمو برداشته بود و بیشتر از همه نگران مادرم بودم، عادت نداشت که منو نبینه یا صدامو نشنوه حتی تو سخت ترین شیفت های کاری یک ساعتی مرخصی می گرفتم و بهش سرمی زدم ولی الان شرایط غیرعادی و حتی رفتن به خونه ممکن مشکلی ایجاد کنه، نمی دونم ساعت چند بود که روی صندلی خوابم برد و با صدای آه و ناله یک نفر از خواب بیدار شدم، نمی تونستم باور کنم تا به امروز تو این ۷ سال کاری با همچین وضعیتی روبه رو نشده بودم؛
تمام بخش پرشده از مریض و وضعیتی که نمی دونستی چطور باید درمانش کنی، یک سمی اومده بود که هیچ کسی پادزهرشو نمی دونست و این صحنه ها دردناک ترین صحنه های زندگیم بود؛
متوجه شدم همکارمون آقای معینی هم علائم بیماری رو داره و این یک زنگ خطری بود که باید بیشتر مراقبت می کردم و بعد چند روز تستش مثبت اعلام شد؛ بنده خدا تازه ازدواج کرده بود و یک تو راهی داشتن؛ هر روز آمار بیمارها بیشتر و بیشتر می شد و از شهرستان های دیگه بیمار میاوردن باز نزدیک عید که میشد نگرانیم بیشتر میشد که کاش مسافرا به حرف های مسئولان گوش بدن به استان ما سفر نکنن ولی کو گوش شنوا هنوز وسط اسفند، یاسوج پر شده بود از ماشین هایی با پلاک های غیر بومی البته این چیزا رو فقط از بقیه می شنیدم و خودم ندیدم بجز چند مسافری که درگیر بیماری کرونا شده بودن و آورده بودنشون بخش، چند روزی میشد مادرمو ندیدم احساس می کردم بدبخت ترین دختر روی کره زمینم دقیقا حالت کوزت داشتم؛
امروز سال نو شده بود و بعضی سال ها این روزا بیمارستان بودم ولی حال و هوای امسال خیلی متفاوت بود و هیچ کسی امید نداشت تا یک ساعت دیگه هم زنده باشه و فارغ از هرسال که واسه خواسته های دیگه آرزو می کردیم امسال تنها نیت دعای تحویل سالمون سلامتی بود.
بچه ها بعضی شون مرخصی می گرفتن که برن خانواده هاشونو ببینن ولی من از طرفی این وضعیت نگرانم کرده بود و دوست داشتم کمک کنم از طرفی ممکن بود با رفتن به خونه خطری برای خانواده ام ایجاد بشه، به شنیدن صداشون و تماس تصویری واتساپ راضی بودم؛
امروز هم بخش شلوغ بود و اولین نفر رو از دست دادیم؛ خیلی احساس پوچی می کردم حس می کردم آخر الزمان شده، نه واکسنی نه دارویی هیچی برای درمان نبود فقط با دست خالی و توکل بر خدا تلاش می کردیم؛
شب که میشد هرکسی یه گوشه خوابش می برد دیگه نه شب داشتیم نه روز نمی دونیم چی می خوردیم چی می پوشیدیم همه چی یک طرف از دست دادن ۷ بیمار دیگه هم یک طرف، احساس می کردم در مقابل خانواده هاشون شرمندم ولی من و کادر درمانی واقعا همه تلاشمونو انجام می دادیم؛
کرونا بیماری قرن و مردم نمی دونن تو کمین همه نشسته و با بیرون اومدن از خونه ها و رعایت نکردن پروتکل های بهداشتی دارن با جون خودشون و بقیه مردم بازی می کنن؛ این وضعیت رو فقط میشد تو فیلم ها دید همیشه از چینی ها خوشم نمیومد از بس شبیه هم هستن معلوم نیست کی کیه، آخه آدم عاقل خفاش میخوره! فکر کردن هم بهش چندش آور، اونها اون سر دنیا یه چیزی خوردن این سر دنیا ما باید تاوان پس بدیم؛
به دستکش پوشیدن که عادت داشتیم ولی دقیقا انگار لیبل جهنم رو بینی آدم با این ماسک ها حک کردن؛ از طرفی پوشیدن این لباس های حفاظتی که حتی آب خوردن هم امکان پذیر نیست واقعا سخت و دردناک بود ولی چاره ای نبود و برای حفظ سلامتی مون باید تحمل می کردیم؛
بعضی از همکارام دیگه بریده بودن و دوست داشتن خانواده هاشونو ببین ولی هرروز آمار تست های مثبت بالا می رفت و این دیدارها داشت به آرزو تبدیل می شد؛ روزانه اخبار رو با گوشی و گاهی تلویزیون بخش دنبال می کردم؛ با چه امیدی گوش می دادم که شاید بشنوم یک ناجی پیدا شده و ما رو از این وضع نجات داده و داروی کرونا کشف شده اما خبری نبود؛ حال بعضی از بیمارها رو به روز بدتر میشد و گاهی بچه ها با آواز خوندن و رقصیدن سعی می کردن به اونها روحیه بدن و خداوکیلی گاهی اون ها به ما روحیه می دادن هر بیماری که از کرونا جون سالم به در می برد برام در حد وصف ناپذیری خوشحال کننده بود و یا هربار که تست کرونا کادر درمانی منفی میشد انگار وعده بهشت بهم می دادن؛
یاد کتاب 《کوری ژوزه ساراماگو》 افتادم آخه هیچ نقطه ای از جهان از دست این بیماری در امان نبود و احساس می کردم دقیقا شرایط اون داستان داره به سبک دیگه ای تو جهان تکرار میشه و منتظر همسر پزشک بودم تا ما رو از این کابوس بیدار کنه اما این بیماری اینقدر بی رحم که خشک و تر با هم میسوزونه و هروز باید شاهد از دست دادن عزیزانت باشی و این واقعا دردناک بود؛
تو تمام این چند سال پرستاری بارها شاهد مرگ انسان ها بودم و عادت کردم اما تلخ ترین سکانس این بخش زندگی اینکه وقتی می میری هیچ کسی نمی تونه بهت نزدیک بشه و حتی لمست کنه، هیچ مراسم ختمی برات برگزار نمی کنن و عزیزانت باید در تنهایی سوگواری کنن؛ فارغ از همه صحنه های تلخ مبارزه و مقاومت با کرونا که دقیقا مثل شرایط جنگی ولی اینجا خاکریز دشمنت نامحسوس و تو داری با یک دشمن نامرئی دوئل میکنی؛
شفا پیدا کردن بعضی بیمارها مرهمی رو همه این زخم ها بود؛ بین این همه مصیبت کر و لال بودن مادرم بیشتر از هر چیزی اذیتم می کرد، مریم زنگ زده بود که مادرم خیلی بی تابی میکنه از طرفی بخش واقعا به من نیاز داشت و نمی تونستم برم پیشش؛ روزی چند بار عکسشو می دیدم ولی نمی تونستم حتی عکسشو ببوسم کرونای لعنتی همه جا بود حتی روی صفحه تاچ گوشی، دلم برای روزهایی که با یه ها کردن همه چی پاک میشد تنگ شده بود تو همین فکر و خیال ها بودم که باز صدای بم سرپرست بخش توجهمو جلب کرد و گفت:《دو شهرستان استان تو وضعیت قرمز قرار دارن و از امروز شرایط کار سخت تر میشه》.حرفهاش مثل پتکی به سرم خورد فکر می کردم این هفته دیگه می تونم برم خونه ولی ظاهرا این شرایط تمومی نداشت؛
رفتم سر شیفتم امروز یه دختر جوون آورده بودن که شیطنت از سر و روش می بارید و منتظر جواب آزمایشش بود و رفته بود رو منبر واسه بقیه بیمارها قصه تعریف می کرد، اینم جز صحنه های شیرین این روزهای تلخ بود؛ اسم دختر نازنین بود یکدفعه وسط خنده حالش بد شد و مجبور شدیم ببریمش آی سی یو اونجا دقیقه قلب مبارزه با کرونا بود؛ سرفه های خشک پشت سرهم و بالا رفتن ناگهانی تبش همه رو نگران کرده بود و دکتر ازم خواست تا صبح به صورت مرتب بهش سر بزنم منم تا خود صبح چندین مرتب وضعیتشو چک می کردم که یکدفعه از خواب بیدار شد و سراغ خانوادشو گرفت و شروع کرد گریه زاری مثل ابر بهار گریه می کرد با کلی حرف و داستان آرومش کردم ولی بقیه مریض ها رو هم از خواب بیدار کرد و صدای آه و ناله های بیمارها کل بخش پر کرد که باز سر و کله سوپروایزر پیدا شد و با اون قیافه حق به جانب برگشت رو به من کرد و گفت:《باز چه دسته گلی به آب دادی》، نمیگه یک ماه خونه و زندگی تو ول کردی بیمارستان شده خواب، خوراک و تفریح و کارت و…، بشکنه دست من که نمک نداره؛
یهو سر و کله ناجی همیشگی، سحر پیدا شد و شرایط درست کرد ولی با خودم فکر کردم هر چند آب من و این پیوندی تو یک جوب نمیره و همیشه با حرف های نیش دارش ناراحتم می کرد ولی این روزا اصلا اذیتش نمی کردم چون واقعا خسته بودم و شبانه روز سرکار و شاید فقط چند ساعتی استراحت می کرد داشتم به این فکر می کردم که اگر بمیرم اون دنیا حتما دلم برای پیوندی هم تنگ میشه؛
بگذریم چند روزی بود وضعیت بخش بهتر شده بود هم مردم تو خونه ها مونده بودن هم کسایی که بیمار بودن با قرنطینه کردن خودشون از سرایت بیماری جلوگیری کردن می خواستم چند روزی برم خونه ولی به شرایط بقیه همکاران که فکر کردم دیدم هیچ کسی جز مادرم منتظرم نیست ولی بقیه یا همسر و بچه هاشون منتظرشونن یا دیگه توان کار کردن ندارن؛
ولی انگار من واسه این روزها ساخته شده بودم؛ یه سر رفتم آی سی یو خوشبختانه این روزها بیمار فوتی نداشتیم ولی امروز باز یک تعدادی تستشون مثبت اعلام شد و روز از نو و روزی از نو؛ تقریبا ۵۰ روز بود مادرمو ندیده بودم و چشم های پر از اشکش تو تماس تصویری آخر هر لحظه جلوی چشمام بود خداروشکر مریم کلا خونه مراقبش بود و من احساس می کردم اینجا بیش تر می تونم مفید باشم پس سعی می کردم تحمل کنم؛
سحر اومد و بهم گفت تست یکی دیگه از همکارامون مثبت شده و وضعیتش وخیم مرد خوبی بود و با دقت تمام کارشو انجام می داد، رفتم و بهش امیدواری دادم که کرونا رو شکست می دیم حرفی که دیگه خودمم باورش نداشتم ولی دوست داشتم هنوز به اونها امید بدم؛
آخر شب اومدن گفتن همکارم جونشو از دست مظلومیت خداحافظی بچه ها با پیکرشو فراموش نمی کنم کل بخش تو یه سکوت ابدی فرو رفته بود که خبر سالم به دنیا اومدن یه نوزاد دوباره کورسوی امید تو دل هممون روشن کرد اما این قصه سر دراز دارد و شاید یه روزی تاریخ دوباره تکرار بشه و این مبارزه بخشی از همین تاریخ، امیدوارم با موندمون تو خونه ها و مراقبت مردم هرچه زودتر این بیماری شکست بدیم و به آغوش خانواده هامون برگردیم من که واقعا دل تنگ مادرم هستم.
《ناجی مهرّی و در این جامه ی یار آمدی
در شب بیماریم از بهر تیـمار آمدی
می گدازد خرمن عمرم درین پر سوز تب
در چنین حالی به بالینـم چو بهـیار آمدی
می زدم صد ضّجه از این درد عالم سوز تا
داغ من دیدی و براین عـبد بـــــسیار آمدی
بر سر بالین در بـندان درد و سـوز و زخم
هان تو ای هاتف به نیکویی پدیدار آمدی
در شب تار اسـیر درد عالم سوز هم
هان چه بیخواب و چه بیخواب و چه بیدار آمدی
از تو گویم ای همه مهد امید و لطف و مهر
ای تو که با نام نیکوی پرســتار آمدی》
به پاس تعبیر عظیم و انسانی شان از کلمه ایثار و از خودگذشتگان، به پاس عاطفه سرشار و گرمای امیدبخش وجودشان که در این سردترین روزگاران بهترین پشتیبان اند، به پاس قلب های بزرگشان که فریاد رس است و سرگردانی و ترس در پناهشان به شجاعت می گراید و به پاس محبت های بی دریغشان که هرگز فروکش نمی کند
این روایت را به روح بلند شهدای مدافع سلامت، درگذشتگان ویروس کرونا، پرستاران و پزشکان این فرشته های سفید پوش ایران زمین، تقدیم می کنم.
گزارش از سیده زهرا موسوی
اخبار و سوژه های خبری خود را برای راه ملت ارسال کنید:
ایمیل گروه خبری راه ملت: News@RaheMellat.ir
تماس مستقیم : 09120139712