وقتی رسیدیم خونه، دایی از کوه برگشته بود. چند دسته گیاه که هرکدومشون یه رنگی داشتن، پهن کرده بود روی تلواره۱(talvareh).
راه ملت؛ سید غلامعباس موسوی نژاد
تهمینه (قسمت نهم)
وقتی رسیدیم خونه، دایی از کوه برگشته بود. چند دسته گیاه که هرکدومشون یه رنگی داشتن، پهن کرده بود روی تلواره۱(talvareh).
بعضیاشو خشک میکرد و بعضی دیگرو با هم میکوبید وازشون داروی جدید درست میکرد. پیاز و ریشه و گُل و ساقه رو، جدا جدا خشک میکرد. همه شبیه هم بودن ولی اگه یه ساقه کوچولو نشونش میدادی، فوراً میگفت این فلان گیاهه. خیلیاشو بو میکرد و جدا میکرد.
میدونستم که درست کردن چایی اولین کاریه که باید انجام بدم. کتری رو برداشتم و از مشک، آب ریختم توش و گذاشتم روی سه پایه.
خاله سلام و علیکی کرد و پرسید: نونت بس بود اسدالله!؟
– نه، خسته و گرسنهام، یه غذای گرم میخوام.
– بمیرم، الآن یه چیزی درست میکنم … بیگم! بیگم!
– بله خاله.
– برو از حور۲(hoor) یه کم آردِ گندم بیار.
– چشم خاله.
– نمیدونی الک۳(alak) کجاست؟
– الک اینجاست تهمینه، من یه کم تُنگُه۴(tongoh) ریختم توش خشک بشه.
– سید نباید میریختی توی الک، الک زنگ میزنه و پوسیده میشه، باید بریزی روی پارچه یا پوشال که آبشو بکشه توی خودش و زودتر خشک بشه.
– حالا یه پارچه بیار و کارشو انجام بده. گفتم گشنمه!
– بیگم!
-جانم خاله! پیشتم، اینم آرد گندم.
خاله آرد گندمو دوبار الَک کرد و ریخت توی یه ظرف و اومد کنار آتیش.
– بیگم!
– بله خاله!
– یه پختِ۵(pokht) چایی بریز توی کتری و بذارش گوشه اجاق تا یهکم دم بکشه، نذاری قل بزنه! تلخ و سیاه میشه.
– خاله میخوای چکار کنی؟
– اسدالله گشنشه باید براش حلوا درست کنم.
– چهجوری خاله؟ به منم یاد میدی؟!
– باشه عجول! چایی را که دادی داییت، بیا نگاه کن ببین چکار میکنم.
چاییخشکو ریختم توی کتری و یهکم کنارِ اجاق گذاشتمش، اما عجله داشتم. زود بُردم دادمش دایی و اومدم.
صدایدایی بلند شد، بیگم! بیگم!
– بله دایی!
– کو قندش؟ چایی رو به خاطر قند میخورن!
– شرمنده دایی، بفرما اینم قند.
– خاله اومدم، حالا حلوا درست کردنو یادم بِدی!
– بیاخاله جان، نباید دنبال این باشی که یکی بیاد و تموم پختوپز رو بهت یاد بده، باید فن کارو از کاردان بدزدی!.
– بدزدم؟
– آره ! بدزد…! آدمِ کاردان، ممکنه کم حوصله باشه، سرش گرم کارش باشه، تو باید با دِقّت دستشو نگاه کنی و فن کارو ازش یاد بگیری. فهمیدی خاله؟.
– آره خاله جون.
– اول کار، یه کاسه آب میذاری کنار دستت و یه مشت قند میریزی توش، میذاری خوب خیس بخورن و بعد همِشون میزنی تا توی آب حل بشن، بعد قابلمه رو میذاری تا گرم بشه. وقتی قابلمه گرم شد، آردگندمو میریزی توی قابلمه و با کفگیر زیرو روشون میکنی تا آردت بو بگیره و قهوهای بشه، بعد دوتا قاشق روغن میریزی و همِش میزنی تا روغن به خوردِ آرد بره، اونوقت آبقندو میریزی توی قابلمه و خوب همِش میزنی…
باید آبش یهکم از آردش بیشتر باشه که وقتی میپزهِ آردو از خامی دربیاره، نباید کم آب باشه و نباید آبکی باشه تقریباً مثل شیر برنج.
-ممنون خاله جان…
– وقتی شوهر کردی، یادت باشه که شوهرتو معطّل نذاری. مردا بدشون میاد معطّل بشن. خوشمزه میخوان، فوری هم میخوان.
– چشم خاله حالا آماده است؟
– آره اینو ببر برای داییت و بیا خودمون هم بقیهشو بخوریم برای شاممون…
کاسهی حلوا رو گذاشتم توی تویزه و یهمقدار نون نرم از تو قابلمه ورداشتمو دادم دایی.
اومدم پیش خاله و شروع کردم به خوردنِ حلوا. خوشمزهتر از همهی حلواهایی بود که تا اون موقع خورده بودم. البته به خاطر خاله بود که مهربون بود و یادم میداد. بهقول خاله تهمینه، غذا خوردن، بسته به حال آدمی یه. چون خوشحال بودم خیلی بهم چسبید.
خورشید به لبه کوه مغرب نرسیده بود. هنوز اندازه ی احمد۶بلند بود. صدای گریه میاومد فکر کردم از بچههای همسایهست. از درِ کومه نگاه کردم زنی سرآسیمه با کودکی به خونه دایی اومد. دایی متوجه کودک شد. بلند شد و بغلش کرد و گفت: ” عزیزم! یه سَرِ بازی، آسیبه”. نگران نباش.
مادرش گفت: روم سیاه، میراسدالله! اینم شد تنبیه؟! بچه را اینجور معیوب میکنن؟!
دایی پرسید: جای چوبه شمسی!؟
– بله سید.
– محمود زدش؟
– آره.
– فضولی کرده؟
– نه سید. داشت غذا میخورد، محمود گفت با دست چپ نخور کراهت داره، بچه هم گوش نداد. محمود هم با چوب زدش که بهت گفتم با دست چپ نخور!.
– ای خدا محمودو سر راه خیر بذاره!…
عیب نداره. حالا که دستشو بستم تا یه مدت نمیتونه با دست چپش غذا بخوره و عادت میکنه با دست راست بخوره. از قدیم گفتن که غذا با دست راست.
پسرم!! وقتی بزرگترت حرفی میزنه، بگو چشم و انجامش بده. حتماً خیر و صلاحتو میخواد. اگه اینکارو نمیکرد، فردا تو یه مجلسی با دست چپ غذا میخوردی و مردم مذمّتِت۷ میکردن.
بیگم! یه سنگِ گِرد بهم بده!
منم یه سنگی ورداشتم بهش دادم. دایی هم توی یه پارچه پیچوندش و گذاشتش کف دست بچه و گفت: طاقت بیار توی دستت محکم نگهشدار! درد داره اما استخون دستتو میزون۸ میکنه.
– بیگم! آروم مُچشو بگیر.
مچشو گرفتم، یکییکی انگشتاشو کشید. پسر بیچاره مثل ابر بهار اشک میریخت. دایی سنگو از دستش گرفت و یه چوب تختو با یهکم پشم گذاشت کف دستش. با یه کم پشم پشت دستشو پوشوند و دو سه تا نی رو اندازه دستش برید و بعد هرقسمت نی رو از وسط قاچ کرد و روی پَشما گذاشت و با پارچه بستش. اینجوری هم سبک بود و هم نمیتونست دستشو خموراست کنه.
دایی با لحن جدی همیشگیش گفت: شمسی!! امشب درد داره. ولی نترس. بهار جوشِشِ خونه. اینم بچهس و در حال رُشد. منم دستم سَبُکه، به ماه نکشیده خوب میشه…
صدای اَذون ملایمی اومد. بلند شدم که برم سمت امامزاده، چند قدمی از کومه دور شدم که خاله صِدام زد – بیگم! بیگم! بیا اینجا!
رفتم پیشش، آروم گفت: توغریبی دخترم!، دختر نباید تو هوای گرگ و میش جایی بره. دختر مثل پارچه سفیده، زود لک برمیداره. باید خیلی مواظب باشی. برو توی کومه نمازتو بخون!. اگه رفتی یه سگی گازت گرفت، روم نمیشه تو روی فامیلا نگاه کنم.
– چشم خاله، میرم توی کومه.
رفتم نمازمو خوندم و رختخوابا رو پهن کردم. صدای جیغِ زنی مثِ زنگی توی گوشم پیچید. خاله به سمت صدا رفت و چند لحظه بعد برگشت.
پرسیدم خاله چی شد؟ کسی مرده؟
– خبری نیست. بازم محمود، شمسی رو کتک زده. لابد نافرمونی کرده.
دایی یه چوب بلند برداشت و از خونه بیرون رفت.
– پناه برخدا میبرم! محمود، هر روز این ضعیفه رو کتک میزنه و کسی حرفی نمیزنه. اونم فکر میکنه بیصحابه!.
سروصدای دایی از خونه محمود میاومد. گفتم خاله نمیری اونجا! یهوقت دعوا راه نندازن!!
– نه خاله، محمود زنشو ذلیل کرده امّا تو روی داییت حرفی نمیزنه.
شمسی بیچاره هنوز بدون کُتک، سر به زمین نذاشته. شوهرِ بداخلاق، مثل دردِ دنده است، نه خوب میشه، نه میشه ببندیش، نه میشه فراموشش کنی. شمسی، بیشفاخوهیه۹ خاله جون!.
آدم باید یه شفاخوهی داشته باشه!!
بیچاره از دار دنیا یه برادر داشت که عقرب نیشش زد و به رحمت خدا رفت.
هرچند وقت داییت محمودو دعوا میکنه و میگه شمسی رو کتک نزن. مگه زبون آدمیزاد نداری که با زنت حرف بزنی؟ مثل آدم باهاش حرف بزن تا حالیش بشه، دیگه نمیخواد هر روز دعواش کنی. اگر میزنی به قانون بزن. زدن هم قانون داره، دوتا تَرکه خودشو میزنی دو تا محکمتر میزنی کنارش که حساب کار بیاد دستش! زن رونق خونه است، نباید ناقص بشه! کارِت لنگ میمونه نادون!. محمود میگه شمسی حرف نمیفهمه، فقط زبونِ چوبو متوجّه میشه.
– بیگم!
– بله خاله جون!
– نباید این بلا سرت بیاد. آدم فهمیده عبرت میگیره و آدم نافهم عبرت مردم میشه. حواستو جمع کن! زن نباید با مردِ خونه جنگاوری کنه!. این طبعِ آدمیه که وقتی زورش میرسه، فرعون میشه…
بیست ساله با اسدالله زندگی کردم دو بار کتکم زد هر دو بارش هم خودم مقصّر بودم. وقتی میزد انگار بسمالله می گفت و به تنم چوب میزد، اصلاً درد نداشت. منم میدونستم از تَهِ دل نمیزنه، جوری کتک میزد که زن، یه ترسی از مردش داشته باشه. البته وقتی مرد تُندی میکنه، زن باید نرم صحبت کنه تا مرد عصبانی تر نشه، بعد آروم آروم با خنده و شوخی یا بهموقعِ خودش حرفشو به کرسی بنشونه…
دایی برگشت خونه و دائم میگفت: پناه میبرم برخدا از نافهمی…
رفتم سمتش و چوبو ازش گرفتم و یه لیوان آب بهش دادم. کمی آب خورد و گفت: تهمینه!
– بله سید!
– وسایلو آماده کن!. فردا باید برم چروم (چرام)
پانوشت ها
———
۱- تلواره: در واقع میزبلند یا کپر کوچک چوبیست که به خاطر خشک کردن ظرف ها و تماس نداشتن سگ ها و گوسفندان با ظروف شسته شده ساخته می شود.از چهار پایه چوبی بیش از یک ونیم متر و چند چوب نازک که بصورت شبکه ای روی هم قرار گرفته اند، تشکیل می شود.
۲- حور: دوکیسه بافته شده وبه هم متصل هستند که برای حمل ونگهداری غلات استفاده می شوند.
۳- الَک: آردبیز هم گفته می شود. نوعی سَرند یا صافی کوچک دستی ودایره ای برای تمیز کردن آرد است.
۴-تُنگُه: نوعی گیاه بوته ای کوچک با میوه هایی خاردار که کمی کوچکتر از لوبیاست.
۵-پُخت: مقدار چای خشک اندازه یکبار دم کردن برای دویاسه نفر. حدود یک قاشق غذا خوری
۶-قدِاحمد: احمد چوپانی کوتاه قد بود ابتدا با شوخی وتمسخر ولی به تدریج به عنوان اندازه ی کوچک بین مردم اصطلاح شده و بکار می بردند.
۷- مَذمت: سرزنش، سرزنش کردن.
۸- میزان کردن: یعنی راست کردن، صاف نگه داشتن، برابر کردن
۹- شفاخوه: شفاخواهنده ،طرفدار، کسیکه سلامتی کسی را خواهانست یااز کسی جانبداری می کند.
نویسنده: سیدغلامعباس موسوی نژاد
اخبار و سوژه های خبری خود را برای راه ملت ارسال کنید:
ایمیل گروه خبری راه ملت: News@RaheMellat.ir
تماس مستقیم : 09120139712