شیوع ویروس کرونا در سطح جهان و به تبع آن در ایران نه تنها بوی مرگ را در دنیا گسترانده بلکه سپید جامگان را نیز به زانو درآورده است.
به گزارش راه ملت؛ در زیر روایتی از ایثارگری سپید جامگان را می خوانید.
شیفت صبح را ساعت هفت تحویل گرفتم و باید ساعت یک تحویل می دادم؛ مهرناز را قبل از آمدن به بیمارستان به مادرم سپرده بودم و خیالم از بابت او راحت بود. مهرداد نیز شیفتش را با من هماهنگ کرده بود و البته به خاطر وسواس کاری کمی زودتر از من خانه را ترک کرده بود.
مهرناز را خدا بعد از ۱۰ سال به ما داده بود و تنها فرزندمان بود.
مثل همه روزهای پیشین روز پر حادثه ای بود و از شدت خستگی نای حرف زدن را هم نداشتم خسته و کوفته لباس هایم را عوض کردم و راهی خانه پدر شدم وقتی به آنجا رسیدم مهرناز خوابیده بود مادرم کمک کرد و او را در ماشین گذاشت و راهی خانه شدم و وقتی رسیدم مهرداد هنوز برنگشته بود؛ کمی بعد متوجه تماس های پی در پی او شدم که بی پاسخ مانده بود.
بلافاصله با مهرداد تماس گرفتم صدایش مثل همیشه نبود کمی مضطرب و نگران به نظر می رسید و آرام گفت: «نگین جان ویروسی که چند شب پیش در اخبار راجبش صحبت می کردن به کشور رسیده و الان هم چند مریض را به بخش ما آورده اند..»
دیگر نفهمیدم که مهرداد چه می گفت بلافاصله گوشی را قطع کردم و مهرناز را در آغوش گرفته و راهی بیمارستان شدم.
در طول مسیر به این موضوع فکر می کردم که تازه بعد از چندین سال در به دری و آوارگی برای به دنیا آوردن بچه خدا مهرناز را به ما بخشید اما همیشه نگران یک جدایی طولانی بودم و این استرس همراه من بود.
از بچگی زندگی سختی داشتم و از روزی که پدر از روی داربست افتاد و مادرم با کار کردن در خانه های مردم زندگی مان را می چرخاند از همان دوران با خودم عهد بسته بودم که روزی تلاش های پدر و مادر را جبران کنم خدا را شکر درس خواندم و پرستاری قبول شدم و در سال دوم فعالیت کاری با مهرداد آشنا شدم و کمی بعد هم با هم ازدواج کردیم.
همه چیز زندگی خوب پیش می رفت تا اینکه پدرم دیگر نفس کشیدن برایش سخت شد و یک روز سرد زمستانی او را برای همیشه از دست دادیم.
بعد از آن تصمیم گرفتیم که بچه دار شویم از کودکی عاشق بچه ها بودم اما به هر دری زدیم و نمی شد تا اینکه خدا لطف کرد و پس از ۱۰ سال بچه دار شدیم.
تمام طول مسیر همه خاطرات زندگی از جلوی چشمان گذشت و نمی دانم چطور به بیمارستان رسیدم از طرفی می ترسیدم مهرناز را تنها در ماشین بگذارم و از طرف دیگر سخت نگران مهرداد بودم.
با مهرداد تماس گرفتم و وقتی متوجه شد که در محوطه بیمارستان هستیم سریع خودش را به ما رساند اما با فاصله دور با من حرف می زد هرچه می خواستم به او نزدیک شوم مهردادی که از گل نازک تر به من نگفته بود یکدفعه سرم فریاد زد:« میگم همون جا بمون مگه متوجه حرفام نمیشی…» ناخودآگاه زدم زیر گریه که مهرداد طفلک نمی دانست چطور مرا آرام کند از طرفی می ترسید به من نزدیک شود از طرفی دوست نداشت گریه های مرا ببیند.
مهرداد با صدای بلند برایم توضیح می داد و من در فکر دیگری بودم فکر می کردم می خواهد مرا ترک کند مثل دیوانه ها شده بودم او حرف می زد و من اصلا در عالم دیگری سیر می کردم با گریه های مهرناز به خودم آمدم.
نوزادم را در آغوش گرفته و کمی آرام شدم مهرداد با همان نگاه های مهربان همیشگی و از دور به ما نگاه می کرد. تلفنش را برداشت و در تماس تلفنی و از راه دور موضوع را با جزئیات برایم توضیح داد احساس می کردم آنقدر سبک شدم که دوست دارم پرواز کنم.
اما باز اضطراب به سراغم آمد و در تلفن به مهرداد گفتم: «کی به خانه می آیی؟ یعنی شما رو هم قرنطینه می کنند؟ فردا که شیفت من هست مهرناز رو چیکار کنم؟ می تونم برگشتم خونه بچه ام رو بغل کنم و بهش شیر بدم؟…..» و هزاران سوال دیگر، اگر مهرداد حرفم را قطع نمی کرد تا خود صبح سوال داشتم که مهرداد از من خواست که آرامشم را حفظ کنم و بخونه برگردم و خودش گفته بود که با سوپروایزر بخش هماهنگ می کنه که فردا به من مرخصی بده.
آن شب باز برگشتم خونه پدر پیش مادرم نمی توانستم خانه تنها بمانم مهرناز و بهانه گیری هایش رو بهانه کردم و شب را آنجا ماندم دلم نمی خواست استرس به مادرم وارد شود ولی به قول مهرداد باید هشدار این ویروس را به همه داد.
از شانس بد من مهرناز هم تا خود صبح پلک نزد و دم دمای صبح خوابش برد.
خواستم به مهرداد زنگ بزنم هم ترسیدم مادر بیدار شود و از طرفی شاید سر مهرداد شلوغ باشد فقط به او پیغامی دادم که به خونه برود تا ما برگردیم.
از خستگی خوابم برد وقتی بیدار شدم ساعت از ۱۰ هم گذشته بود آشفته شدم که شیفت هستم و دیر کرده و الان است که داد سوپروایز دربیاید همان لحظه مادر که اضطراب من را دیده بود گفت: « آقا مهرداد صبح زنگ زد و گفت میره خونه و شما اینجا باشید ناهار میاد اینجا و گفت نگران نباشی برات مرخصی گرفته» حرف های مادر همیشه مسکن بود تو این لحظه در حکم ژلوفن بودن و راحت سرم رو روی بالشت گذاشتم و خوابم برد.
نمی دانم چند ساعت خواب بودم وقتی بیدار شدم و دستم را روی تشک کشیدم متوجه مهرناز نشدم و هراسان چشمهایم را بازتر کردم و فریاد زدم «مهرناز… مامان…» که مادر با آرامش خاصی دستی روی سرم کشید و گفت : « مادر مهرناز پیش من، پاشو دست و صورتت رو بشور بیا سفره ناهار هم پهن آقا مهرداد هم منتظر» اسم مهرداد رو که شنیدم سریع از رختخواب پاشدم و به طرف اتاق زیرشیروانی رفتم خونه پدرم هنوز ساختار قدیمی خودش رو حفظ کرده بود و مهرداد به یاد سال های گذشته همچنان عاشق اتاق زیر شیروانی بود.
من پنج خواهر و سه برادر دارم و چون اتاق زیرشیروانی از بقیه اتاق ها سنتی تر و کوچک تر بود هیچ کسی علاقه ای به بودن در آن اتاق را نداشت و همین باعث می شد همیشه من و مهرداد تنها جایی که بتوانیم بدون مزاحم راجب آینده صحبت کنیم این اتاق باشه این اتاق بوی بابا رو هم می داد.
وقتی پیش مهرداد رفتم از وصف حال خودش و همکارانم پرسیدم فکر می کردم یک شبه پیر شده است هیچ وقت آنقدر غمگین او را ندیده بودم و شروع به حرف زدن کرد مهردادی که همیشه می خواست به زور او را به حرف بیاوری.
«نگین باورت نمی شود همه سردرگم بودند هیچ کسی نمی دانست باید از چه دارویی استفاده کرد و ظاهرا در هیچ جای دنیا هم دارویش کشف نشده، دیشب آقای کمالی هم با دوستانش در آلمان تماس داشت آنها هم می گفتند ویروسی ناشناخته است و تاکنون راه درمانی کشف نشده ….» من بیشتر از آنکه به ویروس فکر کنم از نگاه کردن به مهرداد ماتم برده بود مگر “کرونا” چیست که شوهر کم حرف مرا وادار به سخنرانی کرده است؟!
آقای کمالی سوپروایزر بخش عفونی بود سال گذشته همسرش را بر اثر لوسمی «سرطان خون» از دست داده بود تنها یکسال از ازدواجشان می گذشت مرد بیچاره بعد از آن روز تمام هم و غمش بیمارستان بود و خدا می داند دیشب چه حالی داشته است.
او دوست صمیمی مهرداد است و گاهی مهرداد برای تغییر روحیه کمالی را به خانه ما می آورد ولی از روز مرگ نرگس همسرش حتی یکبار لبخند را بر لبشان ندیده ام.
در همین فکر بودم که با صدای مهرداد به خودم آمدم و گفتم: «پاشو بریم ناهار یخ کرد»
وقتی از راه پله چوبی پایین اومدیم سعی کردم حواس مهرداد را از بیمارستان دور کنم
گفتم: «مامان فریده رو ببین چیکار کرده من بمیرم واسه خورش کرفس های مامانی…» مادرم زن زحمتکشی بود ولی علی رغم گذشت سال ها از مرگ پدر هرگز ازدواج نکرد و یک تنه جور همه ما را کشید و همیشه هم آراسته بود از چیدمان خانه گرفته تا آشپزی اش زبانزد فامیل بود امروز هم مثل همیشه سفره ناهارش خوشرنگ و خوش طعم بود.
بعد از صرف ناهار مهرناز را که هنوز خوابیده بود در آغوش گرفتم و مهرداد نیز وسایل را جمع کرده و راهی منزل شدیم.
در راه حتی یک کلمه هم حرف نزدیم وقتی به خانه رسیدیم رفتار مهرداد تغییری نکرد و هنوز هم با افکار خودش درگیر بود. تلویزیون را روشن کردم و جز اخبار بد چیزی برای تماشا نداشت سریع دکمه خاموش را زدم مهرداد هنوز در فکر فرو رفته بود.
یک دفعه مثل همان موقع ها که می خواست شیفت بیشتری بماند و پس انداز کردن را بهانه می کرد با نگاه خاصش گفت: «نگین نگین خانمی …» تا آخر ماجرا را خواندم و گفتم: «نه نه …» از مهرداد اصرار و از من انکار، از همان دیشب به دلم برات شده بود باز آن حس عِرق وطن پرستی به سراغش آمده و می خواهد برای مقابله با این ویروس و کارهای تحقیقاتی به دانشگاه محل تحصیلش در تهران برود.
مهرداد متخصص بیماری های عفونی بود و همان اول آشنایی دوستانم به من می گفتند: «که عجب تیکه ای تور کرده ای!» مثل اینکه من برای مهرداد بذر پاشیده باشم و او هم دم به تله داده است. این حرف ها ناراحتم می کرد چون من اوایل فکر می کردم مهرداد اصلا قصد خواستگاری هم ندارد و تنها به چشم یک مزاحم مودب به او نگاه می کردم ولی رفته رفته مهرش به دلم نشست و اکنون یازده سال است که همدم روزهای خوشی و ناخوشی هم شده ایم.
در طول این یازده سال وقتی پروفسور با او تماس می گرفت روی زمین بند نمی شد و می گفت باید به تهران برود و اکنون به او نیاز دارند حدس می زدم این بار هم او زنگ زده است که فیلش یاد هندوستان کرده است.
ما در چابهار زندگی می کنیم و فاصله تا تهران فرسنگ ها بود و مهرداد هم همیشه از پرواز می ترسید و این رفت و آمدها در طول این یازده سال برای من سخت و غیرقابل تحمل بودند.
الان هم در این وضع آن هم به دلیل وجودنوزادمان دوست نداشتم حتی برای ساعتی از چابهار بدون ما خارج شود.
ولی مهرداد بود تا مثل همیشه بله را از زبان من نمی گرفت ول کن نبود هرچه ناز کردم و خودم را به کوچه علی چپ زدم بی فایده بود و قرار شد دو روز دیگر راهی تهران شود.
هر روز چندین بار تماس می گرفت و از حال ما باخبر می شد خانه را به همسایه طبقه پایین سپرده بودم و از روز رفتن مهرداد تاکنون با مادر زندگی می کردیم مهرناز هم مثل تمام کارهایم زحمتی بر دوش مادر بود.
دیگر تحمل فضای بیمارستان و شیفت های طولانی و بدون مهرداد برایم سخت شده بود.
او هم حس و حال خوبی نداشت از لرزش صدایش پشت تلفن با عمق وجودم این را درک می کردم تحقیقات شان به جایی نمی رسید و تا امروز دو ماه بود که مهرداد رفته بود.
هر روز جلوی چشم هایم همکارانم را از دست می دادم بیمارها که جای خود دارد.
مریم دختر بیست و دو ساله ای بود که تازه نامزدی کرده بود به دلیل عدم رعایت پروتکل ها و برگزاری جشن نامزدی اش بعد از چند روز نامزدش را از دست داده بود هیچ کسی نمی توانست خبر فوت نامزدش را به او بگوید و هر روز که برای چکاپ وضعیتش می رفتم چنان با شور و شعف راجب آینده حرف می زد که دل آدم ریش می شد و ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری می شد ولی مجبور بودم برای بهبود شرایطش به روی خودم نمیاورم.
حاج حیدر پیرمرد شصت ساله و بازاری خوش نام در چابهار بود او را نیز دیروز از دست دادیم همواره یاور فقرا بود اما در تنهایی در بیمارستان جان داده بود.
خودم دو هفته ای بود که از حال مادر و فرزندم تنها تلفنی با خبر می شدم و تحمل این وضیت بسیار برایم سخت شده بود مَنی که به دختر صبور فامیل مشهور بودم بسیار کم طاقت و حوصله شده بودم.
مادرم مجبور بود مهرناز را با شیرخشک آرام کند یکی از همکارانم استعفا داده بود می خواستم من هم این کار را انجام دهم ولی با مخالفت شدید مهرداد رو به رو شدم و بعد از چند روز مرخصی خودم هم از تصمیمی که گرفته بودم خجالت کشیدم به قول مهرداد اکنون مردم شهرم به من بیش از هر زمانی نیاز دارند.
ندیدن مهرداد به پنج ماه رسید و هیچ خبر امیدوار کننده ای نبود هر روز باید شاهد فوت چند نفر از همشهریانم می بودم وآمار کشوری و جهانی دیگر از دستم در رفته بود.
بعد از هر دو هفته شیفت چند روزی را مرخصی می گرفتم و ابتدا دو روزی در منزل خودمان می ماندم و اگر علائم را نداشتم به خانه پدری می رفتم.
عصر تلفن زنگ خورد مهرداد بود و گفت که می خواهد به چابهار بیاید از خوشحالی بال درآوردم و با صدای بلند خنده ام مامان فریده به سراغم آمد و گفت: «جون به جونت کنن هنوز بچه ای مگه نمی بینی مهرناز خوابه؟!» مامان رو در آغوش گرفتم و سعی کردم کمی خودم را کنترل کنم.
دو روز بعد ساعت یک بعدازظهر بود که مهرداد به خانه پدرم آمد و بعد از صرف ناهار و کمی گپ زدن متوجه شدم که مِن و مِن می کند و می خواهد چیزی بگوید و نمی گوید.
بلاخره بعد از شام که مادر مهرناز را برده بود که بخواباند مهرداد سر صحبت را باز کرد و گفت: « خیالم از بابت تو و مهرناز پیش مادر راحت بود اما می ترسم بودن در بخش و تنهایی آزارت بده پس بهتره که با هم بریم تهرون…» مثل گلوله آتش شده بودم و دوست داشتم بر سر مهرداد فریاد بزنم اما خوب حرمت مادر واجب بود و از طرفی ممکن بود مهرناز را از خواب بیدار کنم.
نیشگونی از مهرداد گرفتم و تمام خاطرات این سال ها را به یادش آوردم و اینکه دیگر تنها نیستیم و اکنون مسئولیت فرزندی را هم بر عهده داریم ولی گوش مهرداد بدهکار نبود و مرغش یک پا داشت.
خودم به هیچ عنوان علاقه ای به تهران رفتن نداشتم آن هم در این شرایط ولی راضی کردن مادر هم بسیار دشوار بود.
فردای آن روز و هنگام شستن ظرف های صبحانه سر صحبت را با مادر باز کردم انگار به او الهام شده بود سریع زد زیر گریه و گفت: «آقا مهرداد مثل پسرم مادر ولی اگر می خواد خودش رو فدا کنه آزاد ولی حق نداره تو و مهرناز رو قربانی کنه و …» اشک هایی که از گونه مادر جاری می شد اجازه نداد حرفش را تمام کند ولی خوب من می دانستم می خواهد زبان گلایه و اتفاق سال های گذشته را بهانه کند اما هم او هم من می دانستیم مهرداد مرد زندگی است فقط بیش از هر کسی احساس مسئولیت می کند.
کم کم وسایل را جمع کرده و راهی تهران شدیم در طول مسیر مهرناز خیلی اذیت کرد اما مهرداد سعی می کرد او را آرام کند تا هم سختی سفر و طولانی بودنش قابل تحمل تر باشد هم از همین ابتدا با غرولند من روبه رو نشود.
احساس خطر از اینکه هر لحظه ممکن است یک مسافر ناقل بیماری باشد از طرفی و از طرف دیگر ماسکی که بر صورت داشتیم سختی سفر را دوچندان کرده بود.
نوزده ساعتی در مسیر بودیم تا بلاخره به تهران رسیدیم از قبل خانه ای در محوطه خوابگاهی دانشگاه برای ما رزرو کرده بودند.
مهرداد برای نگهداری از مهرناز برای روزهایی که شیفت بودیم از خواهرش ترانه خواسته بود که در خانه ما مستقر شود.
ترانه دانشجوی سال آخر علوم سیاسی بود و بعد از کرونا که دانشگاه های معلق شده و کلاس ها به صورت آنلاین برگزار شده بود در خانه دانشجویی به تنهایی زندگی می کرد.
کارهای انتقال کاری این چند وقت من را مهرداد با بیمارستان هماهنگ کرده بود و هیچ مشکلی نبود دو روزی در خانه استراحت کردم ولی مهرداد هر روز صبح ساعت هشت خانه را ترک می کردم و تا پاسی از شب برمی گشت.
ترانه هم درکارها به من کمک می کرد و سعی می کرد قلق مهرناز دستش بیاید.
باید کم کم خودم را برای کار آماده می کردم. در بیمارستانی که مهرداد و تیم تحقیقاتی شان مشغول به کار بودند مشغول شدم و هر روز استرس کاری بیش از فضای چابهار آزارم می داد مرگ پیر، کودک و جوان … در اخبار هم از بهبود شرایط خبری نبود.
گاهی می شد که بیشتر از سه هفته از دیدن فرزندم محروم بودم و تنها در قاب تلفن و از طریق تماس تصویری او و ترانه را می دیدم.
از طرفی نگران شدت کار مهرداد بودم خودش لاغر و استخوانی بود این چند وقت نیز لاغرتر شده بود و علی رغم نا امیدی من، او هنوز هم به ساخت واکسن امیدوار بود.
دیروز یک جوان سی ساله و دختر پانزده ساله را در بخش از دست دادیم ناخودآگاه یاد مریم تازه عروس افتاده بودم با خانم معینی همکارم در چابهار تماس گرفتم تا از مریم برایم بگوید.
اما صغری اصلا تلفن را جواب نمی داد و با اسماء تماس گرفتم و گفت: «سه روز پیش صغری حالش بد شد و به بخش کرونایی ها منتقلش کردن و کرونا تمام ریه اش را درگیر کرده بود و امروز صبح تمام کرد» روی سرم سنگینی خاصی را احساس می کردم باورم نمی شد رفیق دوران کودکی ام را برای همیشه از دست داده ام دیگر رمق پرسیدن حال مریم و فرد دیگری را نداشتم با نا امیدی تمام تلفن را بدون خداحافظی قطع کردم از بخش خارج شده و در محوطه زیر درخت کاج چند دقیقه ای گریه کردم دلم می خواست با صدای بلند فریاد بزنم اما دیگر این فریادها هم مرا آرام نمی کرد.
شب که مهرداد برای بازدید از بخش آمده بود ماجرا را برایش تعریف کردم ظاهراً از مرگ صغری با خبر بود و برای رعایت حال من چیزی نگفت آنقدر غمم بزرگ بود که حوصله گله و شکایت از مهرداد را نداشتم البته چشم هایش برق می زد علی رغم روزهای گذشته کمی شادتر به نظر می رسید در اتاق رست کمی با هم صحبت کردیم و گفت که به جاهای خوبی رسیده اند تنها لبخندی بود که در طول این چند ماه بعد از شنیدن بازگشت مهرداد از تهران به چابهار بر لبم نشسته بود.
آن شب هر دو با هم به خانه برگشتیم ترانه و مهرناز خوابیده بودند صبح که بیدار شدم کمی حالت تهوع داشتم و مهرداد هم از سردرد ناله می کرد فکر می کردیم از فشار کار و خستگی است و با دیدن لبخند مهرناز هر دو ماجرا را فراموش کردیم.
ترانه طفلک نیز این چند وقت خسته شده بود ولی به روی ما نمی آورد تازه می خواستم چند روزی مرخصی بگیرم.
ساعت یازده بود که من و مهرداد راهی بیمارستان شدیم باز هم حالت تهوع و کمی بعد سرگیجه نیز بر آن اضافه شد مهرداد در راه شوخی می کرد و گفت: «نگین عجب شیفتی بشه شیفت امشب، تو در حالت عادی غر می زنی وای به حال حالت تهوع داشتن …» و من بهش گفتم: «اگر امشب شیفت جونم هم باشه واسه رو کم کنی تو تا آخرش می مونم» صدای خنده مهرداد و بوی بارون محوطه بیمارستان را برای لحظه ای به نظرم زیبا کرده بود.
به بخش که رسیدم باتوجه به حالات ظاهریم خانم اسدی سوپروایزر بخش به من گفت برای اطمینان تست بدم بعد از انجام تست برای استراحت به خانه رفتم.
فضای خانه کوچک بود تقریبا ۷۰ متری می شد و سعی کردم از ترانه و مهرناز دوری کنم ولی نه خودم طاقت دوری مهرناز را داشتم و او هم بی قراری می کرد ساعتی در آغوشم بود و بعد خوابش برد.
سر شب بود که مهرداد نیز به خانه آمد علی رغم تمام شب ها زودتر آمده بود و علت را جویا شدم و گفت: «نگین اصلا حالم خوب نیست تست هم دادم نمی دونم شاید سرما خوردم این شیفت دیشب خیلی خستم کرده» این رو گفت و خوابید.
چند روز بعد مهرداد نتیجه تست ها رو در حالی که سرکار بودیم آورد حال هردو ما طبیعی به نظر می رسید ولی خوب دکتر دستور قرنطینه داد و هر دو راهی خانه شدیم.
وقتی به خانه رسیدم علی رغم چندین بار زنگ زدن ترانه در را باز نکرد با خستگی کلید را از کیفم درآوردم و صحنه ای که دیدم را تا آخرین لحظه زنده بودنم فراموش نمی کنم دست و پایم یخ کرده بود ترانه به طرز عجیبی روی زمین افتاده بود نفس نمی کشید هر چه من و مهرداد صدایش می زدیم جواب نمی داد مهرداد نبضش را گرفت «نگین نبضش نمی زنه …» انگار تمام دنیا بر سرم آوار شده بود دنبال مهرناز بودم دخترم جگر گوشه ام انگار سال هاست که مرده است.
رنگ صورتش مثل گچ شده بود مهرناز را در آغوش گرفته بودم و فریاد می زدم؛ همسایه ها با صدای ما از خانه هایشان بیرون آمده بودند اما مهرداد اجازه نداد کسی وارد خانه شود یکی از همسایه ها به بیمارستان زنگ زده بود.
مهرداد از من داغدارتر بود تنها فرزندش و تنها خواهرش را در فاصله کمتر از یک ساعت از دست داده بود خودش را مقصر می دانست اصرار برای آمدن به تهران و ادامه تحقیقاتش …تمام فضا بر سرم سنگینی می کرد از شدت ناراحتی بیهوش شده بودم و نمی دانم بعدش چه شد و چه بر سر مهرداد آمد.
وقتی بهوش آمدم در بخش کرونایی ها بستری بودم مهرداد نیز آنجا بودم مهرداد با مادر من و مادر خودش تماس گرفته بود پیرزن های بیچاره با اولین پرواز به تهران آمدند.
ولی نمی تواستند ما را هم ببینند جنازه دخترم مهرنازم و ترانه را بدون حضور ما دفن کردند.
پانزده روز در بخش بستری بودیم مهرداد بلیط پرواز گرفته بود که سریع تر به چابهار برگردیم می دانستم دیگر هیچ چیزی برای باخت ندارد و حتی ترسش از پرواز را هم به خاطر تسکین درد من فراموش کرده بود.
اما این بار من بودم که میخواستم مبارزه کنم و در تهران ماندیم تا شاید مادر دیگری مهرناز و ترانه اش را از دست ندهد نمی خواهم هر روز شاهد از دست دادن عزیزانم باشم و تا جایی که جان در بدن دارم برای نجات جان مردمم تلاش می کنم.
باخبر شدم مریم پس از شنیدن خبر فوت نامزدمش دق کرد و مُرد به خودم قول دادم ضعیف نباشم و مهرداد را در این مسیر یاری کنم چرا که غم او از غم من کمتر نیست.
تقدیم به شهدای سلامت آنان که با نثار جان خود جان می بخشند و به امید روزی که شر ویروس کرونا از سر جهانیان کم شود.
سیده زهرا موسوی
اخبار و سوژه های خبری خود را برای راه ملت ارسال کنید:
ایمیل گروه خبری راه ملت: News@RaheMellat.ir
تماس مستقیم : 09120139712