امروز :دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت : ۱۴:۲۴:۱۷

پایگاه خبری تحلیلی راه ملت
اولین و تنها رسانه کاملا دانشجویی استان کهگیلویه وبویراحمد

اقتصاد مقاومتی؛ اقدام و عمل

مهمان مرگ؛زندگی در وقت اضافه

کرونا بیش تر از روزهای گذشته جولان می دهد و این روزها باید به دنبال تماشای زندگی در وقت های اضافه ای بود که خداوند به ما لطف کرده است و این نفس های آخر هم به واسطه تلاش های شبانه روزی ایثارگرانی است که ما را از مهمانی مرگ با خبر می کنند.

به گزارش راه ملت؛ این روزها ویروس کرونا تند می تازد و هر روز باید شاهد مرگ عزیزان خود باشیم و بیش ترین تماشاچی این مرگ ها همان ناجی های بیماران هستند که برایشان یک لحظه برابر است با هزاران ساعت و این درد را در سکوت تحمل می کنند.

خاطرات و روایت چند روزی از ایثار یکی از این پرستاران را با هم می خوانیم تا برای دقایقی با شرایط سخت و لحظه های دردناک این زحمت کشان عرصه سلامت همراه شویم.

چهار روز متوالی باران باریده بود و تمام حیاط خیس شده بود؛ رضا یک راست از سرکار اومده بود خانه ما تا کارت های عروسی رو بنویسیم.

اما فکر من هنوز درگیر بخش و شیفت شب بود این هفته هم طبق معمول باید شیفت باشم ولی این روزها با روزهای سابق فرق داشت وضعیت بخش نگران کننده بود و پرستارها به هر بهانه ای مرخصی می گرفتن؛ مریم که طبق معمول هر وقت می خواستن برن مسافرت از من می خواست که به جای اون شیفت باشم ولی این روزها باید به فکر تکمیل جهاز و برگزاری مراسم عروسیم می بودم اما باز هم دلم راضی نشد و پذیرفتم که دو روزی جای اون بمونم.

تو مسیر برگشت که رسیدم خونه تو این فکر و خیال بودم که با صدای رضا به خودم اومدم چه ذوقی توی چشم هاش موج می زد درست بعد از پنج سال دوندگی داشتیم به هم می رسیدیم؛
یک ساعتی با کمک ترانه خواهرم و مامان راضیه اسامی مهمون ها رو لیست کردیم رضا هم از شب قبل اسامی بستگانش رو نوشته بود تقریبا ۵۰۰ مهمان می شد می خواستیم جشن هزارنفری داشته باشیم ولی به خاطر مشکلات مالی و توصیه بابا حسن که اول زندگی نباید خیلی ریخت و پاش داشته باشیم به همین ۵۰۰ نفر قانع شدیم.

وقتی کار نوشتن کارت ها تموم شد و بعد از صرف ناهار چند دقیقه ای با رضا صحبت کردم که این روزها بخش یک مهمان ناخوانده داره و وضعیت خیلی خطرناک؛ رضا تبسمی کرد و گفت: 《قدمش مبارک خانم ما تا حالا از خجالت همه مهمان های ناخوانده دراومده》 با عصبانیت بهش گفتم: 《آخه درد و بیماری قدوم مبارک داره؟!؛ شوخی بزار کنار وضعیت قرمز و نگرانم》 رضا سعی کرد با شوخی و طنازی من رو سرگرم کنه و حدودا دو ساعتی خانه ما بود و بعد رفت؛

بعد از رفتن رضا کم کم برای رفتن سرکار آماده شدم طبق ساعت هر روز، رفتم ایستگاه و تا بیمارستان حتی با یک نفر حرف نزدم؛ کلا افکار و ذهن آشفته ای داشتم وقتی وارد بخش شدم و گان و دستکش پوشیدم با صدای اسماء سریع وارد (ICU) شدم با دیدن قیافه اسماء قلبم بدجوری می زد؛ نفس عمیقی کشیدم. باورم نمی شد فقط توی چند ساعتی که نبودم چهار بیمار ناگهانی از دست دادیم دعا می کردم که این اتفاقات یک خواب و کابوس باشه اما نه واقعیت داشت؛ خونسردی خودم رو حفظ کردم و سریع با سوپروایزر بخش هماهنگ کردم و از بچه ها خواستم که خونسرد باشن؛
اون شب تا صبح درگیر ورود بیمارهای جدید بودیم تخت لازم برای پذیرش همه بیمارها نداشتیم؛

از طرفی طبق بخشنامه ستاد کرونای استان امروز بیمارستان ما رو به عنوان بیمارستان معین این ویروس مرگ بار انتخاب کرده بودن و نمی تونستیم بیمارها رو به جای دیگه ای ارجاع بدیم.

وقتی از بخش اومدم بیرون نگین رو دیدم که روی زمین افتاده بود سریع کمک خواستم متاسفانه چون سیستم ایمنی بدنش ضعیف بود علی رغم رعایت تمام پروتکل های بهداشتی ویروس تمام ریه هاشو گرفته بود؛

نگین تا الان تنها فرد از کادر درمانی بود که درگیر بیماری شده بود شرایط جسمی و روحی اش باعث تضعیف روحیه بقیه بچه ها شده بود؛ تمام راهرو و اتاق ها از پچ پچ پرستار ها و پزشک ها پر شده بود؛

اما خانم سلیمی (سوپروایزر بخش) تو اتاق مدیریت چند دقیقه ای بچه ها رو احضار کرد و اون ها رو به آرامش دعوت کرد.

آرامش خاصی تو چهره خانم سلیمی موج می زد و همین بچه رو آروم می کرد؛

تا صبح که شیفتم تموم شد این وحشت بین زندگی و مرگ مثل خطوطی که روی مانیتورینگ علائم حیاتی در حال حرکت بود با من همراه بود؛

شیفت که تموم شد لباس هام رو عوض کردم و تو تمام طول مسیر سعی کردم از مسافرها فاصله بگیرم؛

حتی اعظم خانم تو کوچه دیدم که کلی خرید داشت و با سرعت نور ازش رد شدم که صداش رو شنیدم که می گفت: 《ننه از کت و کول افتادم یکم به من کمک کن》 تو دلم یک دعای بدجنس وار و از روی ترحم می کردم که کاش سوی چشم هاش اون روز ضعیف تر از همیشه باشه و من رو نبینه ولی من که خدای بدشانسی ام و صدام زد: 《 ترنج ننه کمک نمی کنی نکن، حداقل سلامت رو نخور》 و غرولند کنان با خودش می گفت: 《جوان هم جوان های قدیم …》 دلم می خواست بمونم براش توضیح بدم ولی با اولین جمله سریع من رو بوسه باران می کرد و اگر ناقل بودم این پیرزن آخر عمری باید مرگ رو با درد بیشتری احساس می کرد.

به در خونه که رسیدم؛ کلید انداختم و در باز شد؛ کل لباس هام رو تو حیاط درآوردم و مادرم رو صدا زدم وقتی من رو تو اون حالت دید سریع شروع کرد به جیغ کشیدن که با سرعت خودم رو بهش رسوندم و توضیح دادم؛ می خواست من رو بغل کنه که اجازه ندادم و بهش گفتم یکی از اتاق های زیر زمین رو واسه من آماده کنه و سریع رفتم دوش گرفتم؛

از اون روز خودم رو قرنطینه کردم و به رضا زنگ زدم که کارت ها رو توزیع نکنه و شب که بابام اومد خونه تو حیاط با فاصله شرایط رو براش توضیح دادم که فعلا عروسی تعطیل؛

آقاجون از روی ناراحتی سری تکون داد و گفت: 《آخر الزمان شده مگه به مردم قول دادیم پای آبروم وسط؛ تا دیروز می گفتید حسن اجازه نمی ده حالا من راضی، خدا راضی ….》مادرم نذاشت حرف بابام تموم بشه و بهش گفت: 《مرد، بیماری واگیر دار تا حالا چند نفر کشته شدن ظهر اخبار گفته از خونه ها بیرون نرین؛ تو این هاگیر و واگیر عروسی کجای دلم بزارم؛ اگر قسمت باشه بعد این بیماری!》

از خستگی توان بحث و جدل نداشتم و تو وسایلی که مامان راضیه برام آورده بود یک قلم و کاغذ پیدا کردم و بزرگ روی برگه نوشتم: ک.ر.و.ن.ا کرونا کرونای لعنتی؛

دلم از هرچی آدم چینی بود پر بود از هرچی آدم که غذا و خوراک شون خزنده هاست؛

و اما دلم برای رضا می سوخت که پشت تلفن وقتی شنید عروسی کنسل شده نتونست جلوی بغضش رو بگیره و زد زیر گریه و گفت: 《ترنج، خدا نمی خواد خدا نمی خواد؛ خودمون رو گول می زدیم که آره خدا با ماست؛ حالا که بابات راضی شده این چه بلای آسمونی بود…》

هرچی شماره رضا رو می گرفتم خاموش بود سخت نگرانش بودم به مادرش زنگ زدم و گفت:《 رفته تو اتاق در رو هم بسته》 وقتی ماجرا رو برای مادرش تعریف کردم انتظار داشتم مثل مامان راضیه بپذیره ولی اونم زود زد زیر گریه و گفت: 《شما قوم الظالمین هستین احساسات بچه طفل معصوم من رو ۵ سال به بازی گرفتین و…》 خلاصه هرچی این چند سال خویشتن داری کرده بود اون شب همه رو بار ما کرد و منم بهش حق می دادم و جز سکوت چیزی نگفتم و بعد از آروم شدنش تلفن رو قطع کردم.

اون شب از فکر و خیال تا صبح خوابم نبرد و صبح راس ساعت آماده شدم برم بیمارستان و از مامان خواستم بره پیش اعظم خانم هم عذرخواهی کنه هم به فامیل زنگ بزنه که رعایت کنن؛

 امروز اولین روزی بود که تو عمر ۳۰ ساله ای که از خدا گرفتم تک و تنها و تو زیر زمین صبحانه خوردم احساس می کردم گناه کبیره ای انجام دادم که این روزها رو خدا نصیبم کرده؛ آیه الکرسی رو زیر لب زمزمه کردم و از خونه زدم بیرون و با دربست رفتم محل کار و با توجه به حاد بودن شرایط به خانم سلیمی گفتم که یک سرویس ویژه برای ایاب و ذهاب بچه ها در نظر بگیرن تا هم مراقب سلامتی خودمون باشیم هم مردم آسیبی نبینن؛

خانم سلیمی با لبخند همیشگی پیشنهادم رو پذیرفت و بعد از پوشیدن گان، دستکش و ماسک وارد بخش شدم؛ بچه ها گفتن صبح زود یک بیمار رو از دست دادیم؛ مشغول کارها شدم که یکدفعه از بخش صدا اومد؛ سریع وارد (lCU) شدم حال نگین خیلی بد بود به زور نفس می کشید و بهتر بگم دستگاه تنفس مصنوعی تا الان هم زنده نگه داشته بودتش؛ آقای آزاده عملیات (CPR) انجام می داد ولی امیدی نبود و تمام بخش رو سکوت مرگبار فراگرفته بود و سپیده جایگزین آقای آزاده شد ولی بی فایده بود و نگین رو از دست دادیم.

همه تو شوک بودیم؛ نگین باردار بود بعد از ۱۰ سال خدا می خواست یک بچه به اون ها بده؛ وقتی شوهرش وارد بخش شد به خاطر شرایط بهداشتی مجبور بود فقط از دور ناله و زاری کنه هیچ وقت دوست نداشتم همچنین لحظه ای اونجا باشم مادر نگین که از بس گریه کرده بود از هوش رفت و نگاه های سنگین پدرش رو تا آخر عمرم فراموش نمی کنم؛

نگین از بچگی با من همکلاسی بود تا دوران دبیرستان بعد خونشون از محله ما رفت و بعد از سال ها وقتی اینجا استخدام شد دوباره همدیگه رو پیدا کردیم یک سال بعد استخدامش با یک معلم ازدواج کرد و الان ۱۰ سال از اون روزها می گذره و امروز روز وداع نگین با همه اون خوشی ها و تلخی ها بود؛

امشب بدترین شیفتی بود که داشتم و دعا می کردم دیگه همچین صحنه های رو نبینم نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم و رفتم تو تراس طبقه ۳ و حیاط پشتی بیمارستان رو نگاه می کردم به یاد روزهایی که با نگین تو وقت رست اونجا می رفتیم و درد و دل می کردیم؛ من ساقدوش روز عروسیش بودم قرار بود اونم ساقدوش عروسی من باشه اما کرونا تمام معادلات ما رو که نه دنیا رو بهم زده بود؛

سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و دوباره به بخش برگشتم خانواده نگین رفته بودن و پیکر سرد نگین رو به سردخانه منتقل کردن؛ سخت ترین لحظه عمرم بود که رفیق کودکیم جلوی چشم هام جون بده و نتونم نجاتش بدم و از همه بدتر حتی نتونم لمسش کنم؛

این درد قلبم رو به درد آورده بود؛ با تمام وجودم دعا می کردم یکی با یک کشیده من رو از خواب بیدار کنه اما خواب نبود و این واقعیت تلخ همچنان ادامه داشت؛

خانم سلیمی که متوجه وضعیت من شد اومد پیشم و گفت: 《میدونم هیچ چیزی نمیتونه تسکینت بده اما فراموش نکن تو فقط دوست نگین نیستی اینجا بیش از ۲۰۰ نفر دیگه به کمک تو نیاز دارن نمیخوای که خانواده نگین دیگه ای داغدار بشن؟!》 دلم می خواست خانم سلیمی رو بغل کنم و های های بزنم زیر گریه ولی حق با خانم سلیمی بود باید خودم رو جمع و جور می کردم به خانم سلیمی اطمینان دادم که حالم خوبه و مشغول مراقبت از بیماران شدم درست یک ساعت بعد از نگین، یک دختر ۲۷ ساله رو هم از دست دادیم؛

انگار سنگ شده بودم دیگه گریه نمی کردم فقط تلاش می کردم با چک کردن مرتب وضعیت بیمار ها حتی شده یک نفر رو نجات بدم؛
دقیقا صحنه و فضای بیمارستان مثل فیلم های آلمان نازی شده بود احساس میکردم بی دفاع ترین لهستان تاریخم؛

هر لحظه که امکانش بود اخبار رو رصد می کردم این ویروس جهانی شده بود و چشم بادامی ها اون رو مهار کرده بودن؛
دلم می خواست با دست های خودم اون ها رو چال کنم ولی خوب الان تنها وظیفم مراقبت از بیمار ها بود؛

شیفت ترسناک امشب هم تموم شد و رضا اومده بود دنبالم و هرچی ازش خواستم که بره و با سرویس میام ولی کو گوش شنوا؛ اومده بود بابت قهر کودکانه و رفتار مادرش عذرخواهی کنه که با لبخند بهش گفتم: 《درک می کنم》 همین یک جمله کافی بود تا آقا رضای ناراحت ما به همون پسر بشاش همیشگی تبدیل بشه؛

من رو به یک بستنی مهمان کرد که قانعش کردم باید در اولین فرصت ضدعفونی بشم و…

اون شب هم گذشت و شبها و روزهای دیگه و هر روز بخش شلوغ تر از دیروز اما خوشبختانه چندین بیمارستان و نقاهتگاه هم برای این بیماران پیش بینی شد و با افزایش نیرو بچه های بخش و بیمارستان ما تا حدودی نفس راحتی کشیدن؛

امروز بچه ها از خانم سلیمی که دقیقا ۲۶ روز بود که رنگ خانه، بچه ها و مادر پیرش رو ندیده بود خواستن که به مرخصی بره ولی با نه قاطعش رو به رو شدن و هرکسی به سراغ پستش رفت؛

یک لحظه احساس کردم سرفه های خشک خانم سلیمی غیرعادی و تو دست های من غش کرد؛

متاسفانه خانم سلیمی هم به کرونا مبتلا شد و با دست های خودش نسخه خودش رو پیچید؛

اگر تا حالا فشارهای روانی بخش رو تحمل می کردیم به خاطر وجود مدیریت قوی و آرامش خاص خانم سلیمی بود خیلی می ترسیدم که بچه ها با شنیدن این خبر چه واکنشی نشون میدن دعا می کردم جواب تست منفی باشه؛

اما مثبت بود و انگار دنیا دور سرم می چرخید؛ سمیرا صدام زد که خانم سلیمی کار دارم وقتی رفتم پیشش بهم گفت که می خواد رازی رو بهم بگه که باید در اولین فرصت به دختر ۱۲ سالش بگم وگرنه جون یک آدم در خطر می افته؛

با دقت به حرف های خانم سلیمی گوش دادم و متوجه شدم که بعد از شهادت شوهرش؛ پدر پیرش که سال ها پیش خانواده رو رها کرده بود و به آلمان مهاجرت کرده بود برگشته ایران و الان تو یک خونه قدیمی که تنها عروسش و یک پرستار از اونجا مطلع بود؛ زندگی می کرد؛

خانم‌سلیمی از من خواست که این راز را به دخترش نادیا بگم و اینکه مراقب پدربزرگش باشه و اون رو به خونه خودشون ببره؛

به خانم سلیمی اطمینان دادم که این کار رو انجام میدم و قرار شد بعد از شیفت برم سراغ پدر بزرگ یک دنده و لجباز؛

خانم سلیمی حتی رو تخت هم بخش رو مدیریت می کرد تا آقای مولایی به دستور رئیس بیمارستان جایگزینش شد؛

هنوز همهمه روزهای گذشته توی بخش برقرار بود و هر روز بیمارهای جوان تری وارد بخش می شد آدم هایی که روزی فکر نمی کردن تو این سن مجبور به خداحافظی با آرزوهاشون بشن.

شیفت که تموم شد اول رفتم خونه و بعد از ضدعفونی کردن کامل و تعویض لباس با یک دربست به خونه خانم سلیمی رفتم.

دخترش نادیا در رو باز کرد و ازش خواستم آماده بشه جایی بریم و سراغ مادرش رو از من گرفت؛

تو این فکر بودم که این خبر رو چطور بهش بدم که خودش بهم گفت: 《مامانم کرونا گرفته میدونم این یک راز ولی خانجون و داداش نیما نمی دونن》 نفس راحتی کشیدم و شرح حال خانم سلیمی رو برای نادیا توضیح دادم و خواستم زودتر حاضر بشه و تو طول مسیر ماجرای پدربزرگ مخوف رو براش تعریف کردم؛

نادیا با سن کمی که داشت با هیجان و دقت به حرف هام گوش داد و خیلی راحت با این موضوع کنار اومد.

از راننده آژانس خواستم که بیرون منتظر باشه و من و نادیا رفتیم سراغ پدربزرگ سرهنگ؛

کلید در حیاط از خانم سلیمی گرفته بودم و با 《یاالله یاالله….》 وارد خونه شدیم که دیدیم یک نفر وسط حیاط با یک تفنگ روسی روبروی ما وایستاده؛ 《تکون نخورین، شما ها کی هستین که این وقت شب جرات کرده وارد خونه سرهنگ بشه؛ از مادر متولد نشده که از من دزدی کنه و….》 خلاصه پدر بزرگ یک ربعی در وصف و رثای رشادت هاش برای من و نادیا سخنرانی کرد و معلوم بود از تنهایی فقط دوست داره حرف بزنه و من و نادیا ریز ریز زدیم زیر خنده که پدربزرگ جدی شد و اجازه داد ماجرا رو براش تعریف کنیم و با یک نگاه خاصی نادیا رو برانداز کرد و گفت: 《نوه سرهنگ رستمی باید هم شجاع باشه》 که یکدفعه همه زدیم زیر خنده و پدر بزرگ رو با هر مشقتی که بود راضی کردیم که تا خانم سلیمی از بیمارستان مرخص بشه با بچه هاش زندگی کنه؛

اون شب بعد از برگشتن از خونه خانم سلیمی رضا زنگ زد که باید بره ماموریت و حالا نوبت غرولند من بود که رضا طبق معمول با اون ادبیات شیرین من رو قانع کرد و رفت؛

تمام شب راجب خانم سلیمی فکر می کردم که با چه سختی این بچه ها رو بزرگ کرده و چند سال از شوهر و پدر جانبازش پرستاری کرد و یکی یکی عزیزانش رو جلوی چشمهاش از دست داد .

صبح وقتی رفتم شیفت بهم خبر دادن که چند ساعتی که خانم سلیمی فقط با دستگاه نفس می کشه و اصلا شرایط خوبی نداره ولی خوشبختانه با کمک همکاران دوباره به حالت اول برگشت؛
دقیقا ۴۶ روز دیگه به همین شکل سپری شد و من بیش تر از دو ماه بود که حتی یک روز مرخصی نرفته بودم تو فکر این بودم که اگر این کووید ۱۹ با این اسم چندش آورش نبود الان من شاید ماه عسل بودم یا تو خونه خودم مشغول آشپزی کردن؛

بعد از معاینه و چک کردن علائم بیمار های بخش سریع به خانم سلیمی زدم که متوجه شدم دستگاه تنفس از خودش جدا کرده و به بیمار بغل دستیش داده و به شدت حالش بد بود اون روز محشر کبری بود تو ۲۴ ساعت ما یک بیمار رو از دست داده بودیم و با کمبود تجهیزات به ویژه دستگاه تنفس رو به رو شده بودیم؛

تا بچه ها رو صدا زدم که به وضعیت خانم سلیمی رسیدگی کنن متاسفانه اون رو از دست دادیم و مثل دیوانه ها صدا می زدم که ادامه بدید؛ اون زنده است اون زنده است …..

و نمی دونم بعدش چی شد ولی وقتی بهوش اومدم یک سرم بهم وصل کرده بودن و پرستار بالای سرم گفت که باید تا تموم بشه تکون نخورم؛

با صدای نادیا مثل ابر بهار اشک از چشم هام جاری شد و هیچ کاری جز گریه کردن از دستم برنمیومد.

امروز رضا از ماموریت برگشت و وقتی این وضعیت رو متوجه شد ازم خواست که چند روزی مرخصی بگیرم ولی راضی نبودم که همکارانم رو تو این وضعیت تنها بزارم؛

درست از ۲ اسفند تا امروز ۱۵۰ روز که من و همکارانم در گوشه گوشه این جهان با این ویروس مبارزه مرگبار دست و پنجه نرم می کنیم و همگی انگار تو وقت اضافه نفس می کشیم و هر روز شاهد از دست دادن عزیزترین آدم های کنارمان و کوچک و بزرگ هستیم شاید این ویروس سال ها با ما زندگی کند و تنها انتظاری که از همه جهانیان دارم این است که “ماسک بزنیم” تا چند صباحی بیشتر لبخند عزیزانمان را به نظاره بنشینیم شاید کرونا را شکست دهیم.

تقدیم به روح بزرگ و ایثارگر جهادگران عرصه سلامت.

“ناجی مهرّی و در این جامـــــــــه ی یار آمدی
در شب بیـــــــــــماریم از بهر تیــــــمار آمدی
می گدازد خرمن عمرم درین پر ســــــــوز تب
در چنین حالی به بالینــــــم چو بهــــــیار آمدی
می زدم صد ضّجه از این درد عالـــــم سوز تا
داغ من دیدی و براین عــــــــبد بـــــسیار آمدی
بر سر بالین در بـــــــــندان درد و سـوز و زخم
هان تو ای هاتف به نـــــــــــیکویی پدیدار آمدی
در شـــــــــب تار اســـــیر درد عالم ســـــوز هم
هان چه بیخواب و چه بیخواب و چه بیدار آمدی
از تو گویم ای همه مهد امیـــــــد و لطف و مهر
ای تو که با نام نیــــــــکوی پرســــــــــتار آمدی”
شعر از رامین امید

نگارنده: سیده زهرا موسوی

منتشر شده در :2021/01/14 - 04:01|شناسه خبر: 60635 261 بازدید
گزارش خطا:

اخبار و سوژه های خبری خود را برای راه ملت ارسال کنید:

صفحه ارسال خبر - یادداشت

ایمیل گروه خبری راه ملت: [email protected]

تماس مستقیم : 09120139712

نظرات

ارسال نظر جدید

  • آخرین اخبار

آخرین اخبار استان

حمایت می کنیم


ساخت انواع وبسایت
بالای صفحه