بعد از کلی معذرت خواهی فهمیدم بچم دچار یرقان شده و حالش اصلا خوب نیست.
پول نداشتم و نمیدونستم چیکار کنم.مجبور شدیم از طریق طب محلی شروع به درمانش کنیم.ولی حالش بدتر شد.اینقد که بیحال شد
و مجبور شدم با همین نداری ببرمش اورژانس…
راه ملت؛ سید عماد الدین کاظمی:
یادم نمیاد ولی برایم تعریف کردند که زمانی در شهرداری دهدشت کارمند بودن منزلت و قرب والایی داشت.
این حرف و حدیثها باعث شد که خودم را برای حضور در شهرداری دهدشت آماده کنم.
ابتدا دنبال رایزنی و پارتی بودم که وارد این نهاد خوش نام شوم اما به دلیل نداشتن حامی نتوانستم.
به هرحال رایزنی ها جواب نداد و مایوس به دنبال کار آزاد رفتم.
یک روز در خیابان ناخودآگاه چشمم به روزنامه افتاد و تیتر بزرگی را روی روزنامه دیدم.
“شهرداری های استان کهگیلویه و بویراحمد تعدادی نیرو با آزمون نیاز دارد”
باورم نشد جلوتر رفتم ولی واقعیت داشت.
سریع یک روزنانه خریدم و یک اسکناس هزاری به روزنامه فروش دادم.از ذوق یادم رفت مابقی پولم را بگیرم(این الان یادم اومد).
خلاصه با هزار رویا و ذوق و شوق به سمت خونه راه افتادم.
باور نمیکردم دارم به سمت کارمند شدن میروم.
به هرحال منابع امتحانی را پیدا کردم و به صورت فشرده شروع به خواندن کردم.
خلاصه یک روز قبل از امتحان با سواری به سمت یاسوج حرکت کردم تا کمی قبل از امتحان استراحت کنم که روز امتحان خسته نباشم.
روز امتحان فرا رسید و من استرس شدید و فراوانی داشتم.
وقتی وارد سالن امتحان شدم چشمانم از حدقه بیرون اومد.
جمعیت زیادی را در سالن دیدم که برای امتحان استخدامی اومده بودند.
احساس کردم آرزویم به باد فنا رفت.آدمهای زیادی از نخبگان شهری تا کارگر ساده و دانشجویام فارغ التحصیل و…. شرکت کرده بودند.
مایوس و ناامیدانه روی یک صندلی نشستم و به اقبال کج خودم فکر میکردم.
خلاصه ورقه امتحان و پاسخنامه رو دادن و من ناامیدانه شروع به نوشتن کردم.
خلاصه بعد از ساعتی تموم کردم و ورقه رو تحویل دادم و به سمت ترمینال دهدشت رفتم و به سمت دهدشت حرکت کردم.
به هرحال بدون انتظار جهت نتیجه آزمون سراغ کار آزادم رفتم.
یک روز وقتی داشتم بازی فوتبال نگاه میکردم شماره ای تماس گرفت و ضمن گفتن تبریک ازم مدارکی جهت تکمیل پرونده خواستن.
یعنی داشتم سکته میکردم.باورم نمیشد قبول شدم.از خوشحالی تپش قلب گرفتم.
خلاصه مدارکم رو آماده کردم و تحویل دادم.و بعد از مدتی به عنوان کارمند شهرداری دهدشت مشغول بکار شدم.
باورم نمیشد که به آرزوم رسیدم و وارد شهرداری دهدشت شدم.
پس از مدتی به عنوان کارمند خواستگاری دختر مورد علاقم رفتم و با هزاران ذوق و شوق عروسی گرفتم.یکی یکی آرزوهایم به حقیقت تبدیل شدند.
دو سال از ورودم به شهرداری دهدشت گذشته بود که شورای شهر تغییر کرد و شهردار را عوض کردند.
همیشه تغییر در یک دستگاه دولتی باید جهت پیشرفت آن نهاد باشد ولی برای شهرداری ما اینگونه نبود
خلاصه چند دو سالی از ورود به شهرداری گذشت ولی تمام رویاهایی که از شهرداری دهدشت شنیده بودم با چیزی که میدیدم زمین تا آسمان فرق داشت.
نه نظمی دیدم و نه قانونی.
همکاران شاکی،ارباب روجوع ناراضی،مدیر ضعیف،باورم نمیشد که آنهمه ذوق به باد فنا رفت.
به هرحال با آروم کردن خودم به کارم ادامه دادم و به امید روزهای بهتر کارم رو انجام دادم.
اما بی ثباتی و عدم مدیریت ضعیف در شهرداری دهدشت باعث شد تا حتی توان پرداخت حقوق رو نداشته باشن.
عدم پرداخت حقوق به مدت چند ماه باعث شد که با بی پولی شدید مواجه شوم.
دست به دامن بانکها شدم که وامی بگیرم شاید بتوانم از این فشار رهایی پیدا کنم.
وقتی جهت شرایط وام به بانک رفتم وقتی متوجه شدند کارمند شهرداری دهدشت هستم از دادن وام خودداری کردند و تنها دلیل این کار را عدم پرداخت حقوق به موقع اعلام کردند.
با غرور شکسته از بانک خارج شدم و به حال خودم غبطه خوردم.
بی پولی و نداری به شدت خودم و خانوادم رو اذیت میکرد و حتی توان خرید مرغ و مواد مورد نیازرو هم نداشتم.
به سمت فروشگاه موادغذایی محل رفتم تا کمی خرید نسیه برای خونه انجام بدم.پس از انتخاب مواد مورد نیاز به سمت صاحب سوپری احمد آقا رفتم و پس از حساب کردن اجناس آروم دم گوشش گفتم بزن به حساب تا حقوق دادن میارم خدمتتون.
ولی در کمال ناباوری احمد آقا گفت:حسابتون بالا هست و نمیتونم قرض بهتون بدم.
حس کردم سقف فروشگاه رو سرم خراب شد.اینهمه حقارت داشت روانیم میکرد.
به هرحال با خجالت و شرمندگی از فروشگاه خارج شدم و عین دیوونه ها تو خیابون دور میزدم.
ناگهان گوشیم زنگ خورد و دیدم مادرم هست و گفت مریم(همسرم)حالش بد شده و داره درد میکشه.آخه خانمم باردار بود.
سریع به سمت خونه رفتم و خانمم رو به اورژانس بردیم.داشت فارغ میشد و با توجه به وضعیتش نمیتونست طبیعی زایمان کنه.
برا تشکیل پرونده رفتم و دفترچه بیمه رو تحویل دادم ولی مسئول تشکیل پرونده گفت دفترچه تاریخش تموم شده.فورا گرفتمش و به سمت سازمان تامین اجتماعی رفتم که دفترچه رو تمدید کنم.وقتی رسیدم تامین اجتماعی رسیدم و دفترچه رو برا تمدید دادم در کمال ناباوری دیدم تمدیدش نکردن و گفتن چهار ماهه بیمه شهرداری دهدشت واریز نشد.
نمیتونستم باید چیکار کنم و با اندوهی فراوان اومدم بیرون و به سمت مغازه دوستم رفتم تا شاید کمی پول دستی بگیرم.
وقتی رسیدم مغازه دوستم دوتا مشتری پیشش بود و منتظر موندم تا مشتری ها رو رواج داد و بعد کلی حال و احوال و کلنجار رفتن با خودم ازش مقداری پول دستی خواستم.
با ولی منت صد هزار تومن بهم داد و فورا به سمت بیمارستان رفتم و تشکیل پرونده دادم.
به هرحال خانمم رو عمل کردن و بچم صحیح و سالم به دنیا اومد.
بعد از دو روز خانمم و بچم رو مرخص کردن و با ذوق و شوق به سمت خونه رفتیم.
چند روزی گذشت و کماکان بی پولی داشت اذیتمون میکرد.
تا اینکه خانمم یه لیست برای بچمون داد که بخرم.
آهی در بساط نداشتم که خرید کنم و به ناچار به پیش شهردار رفتم و درخواست مطالبات کردم.چون شنیده بودم عده ای از همکاران مطالبات خودشون رو گرفتن.ولی شهردار موافقت نکرد و گفت پولی نداریم.هر چی التماسش کردم قبول نکرد.و بازهم اینجا مایوسانه بیرون اومدم.
احساس فقر و بیچارگی میکردم و دوست داشتم برم جایی که هیچکس نباشه تا برای وضعیت نداری خودم سیر گریه کنم.
ولی افسوس که گریه برای من آب و نون نمیشود.
به هرحال مجبور شدم به چند نفر از دوستان مراجعه کنم تا شاید کمی پول دستی بگیرم.
ولی هر کجا رفتم دست رد به سینم زدن.
یکی از دوستانم ده هزاز تومن گذاشت تو دستم که اون لحظه حس کردم گدا هستم.
تمام تنم آب مثل یخ شد.باورم نمیشد که اینگونه نحقیر شده باشم.
منی که دلم خوش بود کارمند یک نهاد دولتی هستم امروز مانند گدا دستم رو جلو هر کسی دراز کردم.
اشک تو چشمام جمع شد و با بغضی عجیب از مغازه دوستم بیرون زدم.
عین دیوونه ها تو شهر میگشتم و نمیدونستم کجا میرم.
هیچوقت اینگونه شرمنده ی زن و بچم نشده بودم.
بعد از کلی پرسه زدن تو خیابون دیدم جلو مسجدی ایستادم.وارد مسجد شدم و گوشه ای نشستم و همونجا خوابم برد.وقتی بیدار شدم کمی بهتر بودم.وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و به سمت خونه رفتم.
وقتی رسیدم دیدم خانمم داره از استرس روانی میشه.بحثمون شد و گفت میدونی چقد زنگ زدم رو گوشیت.
وقتی نگاه کردم ۳۲ تماس ناموفق از همسرم دیدم.
باورم نمیشد چطور متوجه نشدم.
بعد از کلی معذرت خواهی فهمیدم بچم دچار یرقان شده و حالش اصلا خوب نیست.
پول نداشتم و نمیدونستم چیکار کنم.مجبور شدیم از طریق طب محلی شروع به درمانش کنیم.ولی حالش بدتر شد.اینقد که بیحال شد
و مجبور شدم با همین نداری ببرمش اورژانس.
پول حتی برای کرایه هم نداشتم و تو این سرما پیاده به سمت اورژانس رفتیم و وقتی رسیدیم دیدم بچم خواب رفته.بردمش پیش پرستار و گفتم حالش خیلی بده و پرستار ازم گرفتش و یهو دوید تو اتاق دکتر.
سریع دکتر رو پرستار به بخش احیای اورژانس و نفهمیدم چی شده بود.
به هر حال بعد از کلی معطلی پشت در دیدم دکتر اومد بیرون و گفت بخیر گذشت.
پشت در نشستم و خدا رو شکر کردم
نمیدونم شاید دعای پدر و مادرم سر راه بچم قرار گرفتن.
تو همین فکر بودم که پرستار یه فیش داد بهم که واریز کنم.
موقعی که فیش رو گرفتم و رفتم صندوق ازم دفترچه خواست و بدلیل عدم واریز حق بیمه دفترچه برا بچم صادر نکردن.
وقتی آزاد حساب کرد هم دیدم پولی ندارم.
نمیدونم چرا اینقد مشکلات برام سنگین شده و مسئول ادارم حواسش به وضعیت ما پرسنل نیست.
واقعا اونهمه خوش نامی شهرداری دهدشت به یکباره کجا رفت؟
چگونه شده که ۴ ماه حقوق معوقه و بیمه معوقه داریم؟
پولهای شهرداری ما کجا رفتن که امروز توان پرداخت ویزیت رو نداشته باشم.
به هرحال به خانمم گفتم به پدرت زنگ بزن تا برامون پول بیاره.
اما دیگه خجالت نمیکشیدم.انگار دیگه برام قرض کردن و گدایی راحت شده بود.
وقتی پدرخانمم اومد سرم رو پایین انداختم که مبادا چیزی بگه.اومد طرفم و دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:پسرم چرا غریبی میکنی؟تو هم پسر منی وقتی مشکلی داری ما رو هم سهیم بدون.
اشک تو چشمام جم شد ولی خودمو کنترل کردم.
پدرخانمم هزینه بیمارستان رو حساب کرد و بعد کارت بانکیش رو داد خانمم و گفت یه سه چهار میلییونی تو کارت هست فعلا ببرین برا خرجتون تا وضعیتتون یه کم سر و سامون بگیره.
حرفی نداشتم بزنم.سکوت کردم و به طرف خونه رفتیم.
تو مسیر همش به حکمت این قضایا فکر کردم.اتفاقات اخیر زندگیمو که مرور کردم فهمیدم فقر و نداری همه چیزت رو از بین میبره.
من امروز گدایی رو تجربه کردم.هیچوقت این حس بهم دست نداده بود ولی میدونم خداوند گداها رو دوست دارد.
اخبار و سوژه های خبری خود را برای راه ملت ارسال کنید:
ایمیل گروه خبری راه ملت: News@RaheMellat.ir
تماس مستقیم : 09120139712